تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
اما هنگامی که نیستی
غمینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم میشکنند
تو را دوست ندارم
اما چشمان گویایت
با آن آبی عمیق و درخشان
بیش از هر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد
آه میدانم که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بسا به هنگام گذر
میبینم که بر من میخندند
زیرا آشکارا مینگرند
نگاهم به دنبال توست
پرسید که چرا دیر کرده است ؟
نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آینه و گفت
احساس پاک تورا زنجیر کرده است
گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی
گفت : خوابی سالها دیر کرده است
در ایینه به خود نگاه میکنم آه
عشق او عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
نام زنی که قلبم عاشق او بود زندگی است ...
زندگی همچون زنی زیباست .
قلبمان را گمراه می سازد ، روحمان را می فریبد و هوای بودنمان را با عهد و پیمان طوفانی می سازد
اگر خاموش شود ، صبر را در وجودمان می کشد ، و اگر وفادار باشد تحمل را در ما بیدار می سازد
زندگی چون زنی است که در اشکهای عاشق خویش حمام می کند و خویش را از رایحه ی خون کسانی که به باد فنا داده است ، عطر آگین می سازد .
زندگی چون زنی زیبا است که جامه ای از سپیدی روز و خطوطی از سیاهی شب به تن دارد .
زندگی چون زنی است
که با کمال میل قلب انسان را به عنوان یک (( معـشوق )) می رباید وآنرا به عنوان یک ( شوهر)) پس می زند .
زندگی همچون فاحشه ای است زیبا .
هر کس هرزگی او را ببیند زیبایی اش را ستایش می کند ...