دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره ات طلاست! یک کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم!... با من ازدواج میکنی؟! اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟ تو چقدر ساده ای؛خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله میشوی! چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی! پس برو و بی خیال باش،...عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش! دستمال کاغذی دلش شکست،گوشه ای کنار جعبه اش نشست! گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد در تن سپید و نازکش دوید خون درد! آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ای زباله شد! او ولی شبیه دیگران نشد چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال؛ پاک بود و عاشق و زلال! او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت! چونکه در دلش خودش ، دانه های اشک کاشت...
تو بگو بهار قشنگه من میشم بهار تو
تو بگو بمون منم نمیرم از کنار تو
تو بگو منو نمیخوای دیگه خسته کردمت
گر چه سخته امّا من دور میشم از دیار تو
تو بگو سرد هوا منم میشم خورشید تو
تو بگو که نا امیدی من میشم امید تو
تو بگو دلم گرفته از همه دورنگیها
مشکی میشم مظهر یه رنگی میشم واسه تو
تو بگو خدا کنه بارون بیاد از آسمون
به خدا قسم میگم گریه کنه برای تو
اگه غمگین بشی از دستم ناراحت بشی
میمیرم که تا ابد پاک بشم از خیال تو
کاش تموم نمیشد این روزا ، این خاطرها
تو میموندی واسه من منم میموندم واسه تو
برای کسی که مثل خون تو رگهامه
چه با شتاب امد ی گفتم برو اما نرفتی و باز هم کوبه در را کوبیدی