دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

راز دل
 
می توان خواست ، می توان گفت ؟!! شاید …
نمی دانم خواستن به چه قیمتی و گفتن به چه شکل آیا می توان هر آنچه از دل می گذرد را به زبان جاری ساخت باز هم نمی دانم انگار قرار نیست گفته شوند یا بهتر بگویم انگار قرار نبوده است گفته شوند و حال به این ادراک نیز رسیده ام که خواستن هم نشود.
و این است آرزو ، آرزو را به شرط راز داری می توان داشت ، داشت و نگفت ، نگفت و تحمل کرد و در آخر رضا داد به آنی که رخ می دهد و آنی که حال باید آن را اعتقاد داشت و پذیرفت زیرا رد آن یعنی رویارویی ، رویارویی با هجوم دردها و شکستن زیر پای شرمندگی و ندامت و این شرمندگی قیمتی دارد تا بینهایت و آن است به اندازه ی خرد شدن .
پس بیا آرزو کن و نگو و نخواه که این روزگار ، روزگاریست بس ناجوانمرد که اگر زیر پا لهمان نکند دستی از ما نگیرد ، کاش خواب باشم … کاش این ها کابوس باشد که تمام می شود و کاش در همین نزدیکی انتظارمان را بکشند بی هیچ چشم داشتی از برای عشق
www.hamtaraneh.com
 
همه ی عمر در اندیشه ی حضور کسی بودم که هرگز نیامد .

 

مرامت را بنازم ای صدف
هرگاه دلت از آسمان آبی و
دریای پر امواج می گیرد
دهانت بسته می گردد
دلت پر غصه می گردد
و عشق تو
به آن دریا
چنان پاک و چنان خالص
که همچون دُر
سفید و ناب می گردد
و دریا
همچنان کف بر لبِ
این آسمان آبی و ساحل
به دنبال افق گردد

خالیِ شانه هایم را به سرمای دیوار تکیه می دهم،
بالای سرم،
ساعتی که درک حضورش محال است، تک تک می کند.
نیمه شب است اما.
سرم را که روی شانه ام خم می کنم،
غیبت حضور لَختی موهایت،
لُختی چاردیوار بی رنگم را به رخ می کشد.

آری نازنینم،
حدیث، همان است:
نیمه شب است
و من تنهایم.

تا من گز می کنم تنهایی تنم را،
ربع دایره می چرخند
نرگسی های پشت پنجره
تا خاک
انحنای مردن را
و من رهایشان می کنم،
وقتی لا به لای گل های سرخ هم سرنگ کاشته باشند!

نازنینم،
دلم گرفته است،
و باز بی خودی تب دارم
تنم می سوزد و باز این تب است
که یک تنه می زند بر تنم،
که " هی! تنهای مغموم شب های کسالت بار!
برایم از نو بخوان، آواز قریب غربت سرزمین بی نوایت را!"
و من
سفره خالی ات،
حسرت کودکانت،
زخمی تنت،
خون پیراهنت،
سنگ باران خواهرت،
بغض مادرت و گور بی سنگ برادرت را
آوازی می کنم
دشتی، با زخمه های کمانچه و ناله های نی.

نازنینم،
گرفتار شبی عجیبم
که این چنین دلم گرفته است.
چرا نوازشت را دریغ می کنی؟!
 

منو نترسون !

 

به من از روزهای کوتاه ، شبای سرد زمستون
زوزه ی سگ های ویلون ، شب خلوت خیابون
زیر سقفای شکسته ، رگ تند باد و بارون
گنجه های پر ز هیچی ، حسرت یه لقمه ی نون
بگو بگو با همیم ، ولی از دوریت نگو
منو نترسون
منو نترسون !

 

***
به من از سرفه ی برگا ، سینه ی زخمی پاییز
ترس گنجشکای عاشق ، از مترسک های جالیز
سر موندن و نرفتن ، بوته با گلاش گلاویز
پٍُر پَرهای شکسته ست ، قفسای زرد پاییز
بگو بگو با همیم ، ولی از دوریت نگو
منو نترسون
منو نترسون !

 

***

به من از دستای تب دار ، لبای تناسه بسته
روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته
دیدن مردی که زیر سایه ی خودش نشسته
با همه آوارگی هاش ، دل به موندن تو بسته
بگو بگو با همیم ، ولی از دوریت نگو
منو نترسون
منو نترسون !

 

***


کسی که می پندارد
تمامی میوه ها زمانی می رسند ،
که توت فرنگی از انگور هیچ نمی داند !!!

خیلی وقته از چشام ، بی تو بارون می باره
دل ناامید من، تو رو آرزو داره
 دل ناامید من ،‌ تو رو آرزو داره
 ای همیشگی ترین ، آه ای دورترین
سوختن کار من است ، نگرانم منشین
راست می گفتی تو ، دیگر کنون دیر است
دوستی و دوری ، آخرین تقدیر است
راست می گفتی تو ، باید از عشق برید
از چنین پایانی به سر آغاز رسید
شکستی و شکستم ، گسستی و گسستم
چه بودی و چه بودم ، چه هستی و هستم
 تو
رها از من باش ،‌ ای برایم همه کس
 زیر آوار قفس ، مانده ام من ز نفس
تو و خورشید بلند ، من و شب های قفس
 بعد از این با خود باش ، یاد تو ما را بس
 شکستی و شکستم ، گسستی و گسستم
چه بودی و چه بودم ، چه هستی و هستم