دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

****

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

****


و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

****
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.

****

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
****
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

****
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

****
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

****
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

****
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید

نگاه وهم آلودم را خواندی و ترس مبهم چشمانم را

ناگفته هایم  را از لب خاموش و سردم دریافتی
خواستی که بمانی همراه و همدم روزها و شب هایم
                                     
گفتی که محتاجم مانند احتیاج نیلوفر و پیچک
گفتی که تا هستم، خواهی ماند
وگفتی که گذشته ها را به دست باد بسپریم
 
تو گفتی و من سراپا گوش شدم لبریز از شوق شنیدن
میدانی که دردی جانکاه بر قلبم سنگینی می کند
دردی که باید می چشیدم، من باید به جان می خریدمش
 
من به انتظار معجزه ای شب و روز تیره را به سر می کنم
زمان آبستن حوادثی است
و تا زمان تولدش به انتظار و دلهره می گذرانیم لحظات را
 
اکنون که به من نزدیکتری دعای سبزت را پناهم گیر.

صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته
 
 
  
 
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

محبوبه شب

وقتی شب پاشو تو باغها میزاره

نفس گلها می گیره

وقتی تاریکی از آسمون می باره

دل غنچه ها می میره

وقتی ظلمت نفس گلها رو بسته

گل محبوبه شب بیدار نشسته

دل به تاریکی و ظلم شب نمی ده

که عطرش تا ته باغها رسیده

اگه محبوبه رو تو گلدون بذارن

همه اطرافشو خار و خس بکارند

اگه دیوار بکشند دور وجودش

اگه تهمت بزنند به تار و پودش

عطر محبوبه ی شب پشت هر دیوار سنگی راه داره

گل محبوبه ی شب توی قلب غنچه ها پناه داره

شبها که گلها تو تاریکی نشستن

همه از وحشت شب چشمها رو بستن

تنشون میلرزه از ترس سیاهی

گل محبوبه، تو واسشون پناهی

 

عشق برای تو

درها به طنین های تو وا کردم
                        هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه 
                  بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز 
                      در بن خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان
                 بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن
                       و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز
                                         و شکستم آویز فریب
                      و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
                و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم لرزیدم 
                       وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم
               ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم
                                                                                ( سهراب سپهری)