دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

آدمی دو قلب دارد.
قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود


زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

این همان قلب است که وقتی تو
نفرین می کنی او دعا
می کند
وقتی تو بد می گویی و
بیزاری او عشق
می ورزد
وقتی تو
می رنجی او می بخشد...


این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی


و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند....

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند


دلم برای کسی تنگ است که تنم اغوشش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد

دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شندین صدایش را حسرت می کشد

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست

دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است

دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است

دلم برای کسی تنگ است که محرم اصرار است

دلم برای کسی تنگ است که راهنمایی زندگیست

دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند

دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست

دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگیهایم است

دلم برای کسی تنگ است .............


هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر


سفره ای که پهن شد، اینبار خالی از دلتنگی بود.
فقط... بوی گلاب بود و گلهای بی ریشه و درحال مرگ.
بین آنهمه سکوت، مرور یک خط از قصه های تو برای گفتن تمام خاطراتم بس بود.
راستش را بخواهی... قصد دیدار، هرچه بود از نیاز بود... به خدای بزرگ تو.
و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتی، رو کردی وقتی دیدی از نشان دادن زخمهایم شرم دارم.
حالا تمام غرور من از با تو بودن این است که از پشت پنجره ای که تو باز کردی، گاهی خدای تو را میبینم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا را نوازش میکند و تو آنطرفتر، درسایه یک درخت، آوازهای خدا را زمزمه میکنی

*****

قرن ما شاعر اگر داشت، هوا بهتر بود
خار هم کمتر نبود از گل، بسا گل تر بود
قرن ما شاعر اگر داشت که کبوتر با کبوتر باز با باز، نبود شعار پرواز
وای بر ما که تصور کردیم عشق را باید کشت
در چنین قرنی که دانش حاکم است
عشق را از صحنه دور انداختن دیوانگی است، درماندگی است، شرمندگی است
قرن، قرن آتش نیست
قرن یک هوای تازه است
فکرها را شست و شویی لازم است
گم شدیم گر در میان خویشتن، جست و جویی لازم است
نازنین ها از
سیاهی تا سفیدی را سفر باید کنیم ...

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 
 
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را به خاطر بسپار !  
 
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
 
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
 
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
 
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
 
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
 
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
 
 
  
 
مجنون به هوای کوی لیلی در دشت
می رفت و به جستجوی لیلی  میگشت
می گشت  و همیشه  بر  زبانش  لیلی!
لیلی لیلی می گفت  تا زبانش  می گشت!؟
 
می گویند یک روز لیلی برای مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری مرا ببینی ؟
اگر نیمه شب بیایی بیرون شهر ، کنار فلان باغ، من هم می آیم تا ببینمت.
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود، چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.
ولی مدتی که گذشت خوابش برد.
نیمه شب لیلی آمد و وقتی او را در خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت ، چند مشت گردو برداشت و ریخت داخل جیب های مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود، آهی کشید وگفت :
ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .
و افسرده و پریشان برگشت به شهر.
در راه یکی از دوستانش او را  دید و پرسید :
چرا اینقدر ناراحتی؟
و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت :
این که عالیه !
چون نشانه این است که لیلی به دو دلیل تو را خیلی دوست دارد !
دلیل اول این که :
خواب بودی وبیدارت نکرده !
و به طور حتم به خودش گفته :
اون عزیز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بیدارش کنم ؟
و دلیل دوم اینکه :
وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!
مجنون سری تکان داد و گفت :
نه!
او می خواسته بگوید :
تو عاشق نیستی!
اگر عاشق بودی که خوابت نمی برد!
تو را چه به عاشقی؟
بهتره بروی با گردوها بازی کنی!