دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

سخن از عشق می گویم


چو خوشتر کلمه ای یا رب که خلا قش تو باشی
ولی یارب تو می دانی که انسان های بی وجدان
چو گرگی صورت انان
برای خون مظلومان
چه در ظاهر چه در پنهان
زهر کاری دریغ وکوتهی
هر گز نمی دارند
پس این عشق و صداقت را بگو من با چه کس گویم ؟
مگر در سنگ خارا اه اثر دارد ؟
مگر یک فرد نابینا طبیعت را نظر دارد؟
مگر در بین ما عصیانگری هم تیشه ای برنده تر دارد ؟
اگر دارد نباید ریشه ها را از سر اندازد
بلی انجا که طفلی بهر نانی چشم تر دارد
واو پیراهن کهنهء مال پدر دارد
نباید عشق را تفسیر بنماییم
زنم مهر خموشی بر لب و از عشق بگریزم
خوشا بر حال وی سوزم که ان خود عشق می باشد 
 

 

 

ای خدا کی میشه روزی که بدون واهمه

 

بتونم عشقمو فریاد بزنم بین همه

 

بگیرم دستای گرمشو تو دستام همیشه

 

بدونم دلم دیگه هم سفر تنهاییشه

 

نزنه شور جدایی دله تنگ و بی قرار

 

لحظه دیدن روی ماه اون گله بهار

 

مثه پروانه که گرد گل همش پر میزنه

 

دله تنگم نمی تونه از نگاش دل بکنه

 

بدوزم چشمامو تو چشمای پاک و بی ریاش

 

بخونم راز قشنگ عشقو از تویه چشاش

 

بزنم بوسه به اون لبهایی که دلم میخواد

 

بدونه آرزومه فقط بهش خنده بیاد

 

موهای لطیفشو شونه کنم دونه دونه

 

بخونم ترانه مهر و وفا ، عاشقونه

 

بکنم زمزمه وقتی سر رو شونم میزاره

 

عزیزت دوست داره ، بدون واست جون میزاره

 

 

دیشب من بودم وشب بود و یاد تو،

 

دیشب فاصله میان من وپنجره

 

و شب را تنها یاد تو پرکرده بود...

 

 دیشب سجاده سپید نیازم رادر حرمش گسترده بودم

 

وتمام فرشتگان را به بزم عاشقانه ام دعوت کرده بودم...

 

 

 

 

ای که زندگی ام را با نگاهت روشن کردی

 

و سر فصل زیبای زندگی را با کلمه عشق آغاز کردی

 

ای که همچو ساحل آرامی هستی در دریای طوفانی دلم

 

و ناخدایی برای کشتی رها شده در طوفانی از امواج

 

حال چون همیشه سفره آسمانت را برای این دل تنگ بگشا

 

 

که مرا به تو نیاز است