دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

عشــق عشــــق عشـــــــق


نمی دانم که این عشق چگونه بر کویر خشک قلبم بارید که دل بی خبرم عاشق شد

و به عشقش می بالد . . .

نمی دانم می داند که با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی . . .

نمی دانم تا کی عاشق می ماند . . .

نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ، پیچم . . .

نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم . . .

نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را . . .

نمی دانم می داند که هیچگاه عشق واقعی نمی میرد . . .

نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای کسی دیگر باشم . . . . !
 

سلامم را می نویسم

تا زحمت گشودن لبهایت را برای پاسخش نبینم

نکند لبهای نازنینت را برای پاسخ گفتن

به سلامم از هم بگشایی اما از روی اجبار

نازنین من

می شود بگویی با چه زبان بگویم

که پروانه پریشان نگاهم هنوز هم

 این نیلوفری شمع مهربانی های توست

من التماس کدام گلدان را بکنم

که لطافت شمعدانیهای صورتش را به پای

حقارت واژه های بی تقصیرم بریزد

برگها بیشتر از آدما قدر تو را می دانند

و من بیشتر از برگها

به یاد تو

امروز بعد از گذشت آخرین ملاقاتمان

دلم برایت تنگ شده است

زمان به کندی از کنارم می گذرد

و من چقدر سخت شبهایم را به روز

و روزهایم را به شب می رسانم

اما تو بی خبر از طوفان سرنوشتی که

 برایم رقم می خورد

شیشه ظریف قلبم را شکستی

و مرا در میان رویاهای همیشگی ام تنها گذاشتی

و من همواره با خاطراتت زندگی کردم

و ساعتها با وجود خیالی ات قدم زدم و گفتگو کردم

بی تو همه چیز برایم تکراریست

و روزهای هفته با آرایش نظامی از ذهنم

 عبور می کند

و من  برای ساختن زندگی نو

گلها را روانه ی گلدان قلبم کرده ام

و پنجره دلم را رو به افق گشوده ام

برای عاشقانه ترین نگاهت

 به امید...

بگذار یک بار دیگر

بگذار یک بار دیگر در قلب تو به دنیا بیایم

بگذار یک بار دیگر عاشق بشوم

و پا برهنه در آسمان راه برم

بیا ...

بیا و این هوای دم کرده را کنار بزن!

بوسه های خاک گرفته را از پستو بیرون بیاور!

دستی به صدای خسته ام بکش!

و بگذار یک بار دیگر به تو سلام کنم

بگذار کلمات مرده ام در صدفهای صورتی جای دهم

و آنقدر نگاهت کنم

که گونه هایم به رنگ نارنجها شوند

و بگذار قبل از انکه آخرین سیب به زمین بیفتد

نام تو را یاد بگیرم

یادت باشد...

بی تو بیدار نخواهم شد

و صورتم را در رودخانه های عاشق نخواهم شست

بی تو گیتارها گنگ خواهند ماند

و بوته های نعناع خشک شد

پس یادت باشد بی تو...


برای دیدن پنهان ... و رسیدن به آسمان آبی عشق

روزها، ماهها و سال ها دویدم ... زمستان را به دست بهار سپردم

و تابستان را در دست رنگین کمان خزان رها کردم

اما لحظه دیدار کجاست ؟

از نسیم پاییز شنیده ام ... آنگاه که هرگز پاییز فرا نرسد

و خورشید هرگز غروب نکند... تو را خواهم دید

از آسمان شنیده ام که اگر روزی هرگز تاریک نشود

و ماه و مهر دست در دست هم ....در دلش جای گرفته باشند

تو را خواهم دید... و از باران شنیده ام

آنگاه که هرگز لبی تشنه نماند ... تو می آیی

و تو خواهی آمد...

آنگاه که تنها به عشق دیدارت نفسهایم فرو رود

و قلبم با یادت بتپد  ... تو را خواهم دید