سلامم را می نویسم
تا زحمت گشودن لبهایت را برای پاسخش نبینم
نکند لبهای نازنینت را برای پاسخ گفتن
به سلامم از هم بگشایی اما از روی اجبار
نازنین من
می شود بگویی با چه زبان بگویم
که پروانه پریشان نگاهم هنوز هم
این نیلوفری شمع مهربانی های توست
من التماس کدام گلدان را بکنم
که لطافت شمعدانیهای صورتش را به پای
حقارت واژه های بی تقصیرم بریزد
برگها بیشتر از آدما قدر تو را می دانند
و من بیشتر از برگها
به یاد تو
امروز بعد از گذشت آخرین ملاقاتمان
دلم برایت تنگ شده است
زمان به کندی از کنارم می گذرد
و من چقدر سخت شبهایم را به روز
و روزهایم را به شب می رسانم
اما تو بی خبر از طوفان سرنوشتی که
برایم رقم می خورد
شیشه ظریف قلبم را شکستی
و مرا در میان رویاهای همیشگی ام تنها گذاشتی
و من همواره با خاطراتت زندگی کردم
و ساعتها با وجود خیالی ات قدم زدم و گفتگو کردم
بی تو همه چیز برایم تکراریست
و روزهای هفته با آرایش نظامی از ذهنم
عبور می کند
و من برای ساختن زندگی نو
گلها را روانه ی گلدان قلبم کرده ام
و پنجره دلم را رو به افق گشوده ام
برای عاشقانه ترین نگاهت
به امید...
بگذار یک بار دیگر
بگذار یک بار دیگر در قلب تو به دنیا بیایم
بگذار یک بار دیگر عاشق بشوم
و پا برهنه در آسمان راه برم
بیا ...
بیا و این هوای دم کرده را کنار بزن!
بوسه های خاک گرفته را از پستو بیرون بیاور!
دستی به صدای خسته ام بکش!
و بگذار یک بار دیگر به تو سلام کنم
بگذار کلمات مرده ام در صدفهای صورتی جای دهم
و آنقدر نگاهت کنم
که گونه هایم به رنگ نارنجها شوند
و بگذار قبل از انکه آخرین سیب به زمین بیفتد
نام تو را یاد بگیرم
یادت باشد...
بی تو بیدار نخواهم شد
و صورتم را در رودخانه های عاشق نخواهم شست
بی تو گیتارها گنگ خواهند ماند
و بوته های نعناع خشک شد
پس یادت باشد بی تو...