دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
 کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
 دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
 هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
 من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
 بادبادک ها به هوا خواهم برد
 گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
 مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
 آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
 نور خواهم خورد
 دوست خواهم داشت
 
=======***** ********* ********* ******=== ====
آنگاه که چشمانم او را دید
و آنروز پنداشتم بسیار خوب و صبور و آرام و انسان خواهد بود....؛ اما به غلط، افسوس
نمی دانستم که احساسی است که باید بگذرد و باید می گذشت، اما نرفت!!! و
همانروز که روح و احساس حقیر خود را در بندِ نگاه و شخصیتش احساس کردم
دل و قلبم هم رفت و دیگر باز نگشت
گر چه نداشتمش ولی وجودی حقیر ، توان گریز از او نداشت
و همانروز ، که پنداشتم که با او دیگر بغضی نخواهم داشت ... و نه آهی خواهد بود و نه اشکی
افسوس که ندانستم که باز هم احساسم ؛ همان تنگمایه حقیر ..، به مانند جویی است که خواهد رفت و باز گشتی برایش نیست
آنروز ندانستم که وقتی با هم باشیم ، تنهاییم را پر نخواهد کرد و من... تنها تر از دیروز ها خواهم بود
ولی اینک خوب می دانم
که هستم من؛ اسیری در بند
نگارنده ای در حبس
و نا امید و گریان و بغض آلود
محروم ز هر بود و نبودِ خویشتن گشته ام
قلم پر از احساسم خشکید و شکست
قلبی یخ بست
دستانی که می لرزند
هدیه او خواهند بود و چشمانی پر از اشک و گلویی پر از بغض
در دست زمانه افسوس چه ناعادلانه به عقب رفتم و وا ماندم
کاش همان روز می دانستم
کاش آنروز می دانستم چیزی که دیگر در این دنیا مدفون گشته است...
کمی سخاوت و مهربانی و آزادی است
کاش می دانستم که نامردی در همگان هست
استثنایی وجود نخواهد داشت
کاش می دانستم آنچه فراوان است؛ نامردی و نا عدلی است
ولی افسوس که ندانستم

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم

دیدنیها کم نیست ، من وتو کن دیدیم

بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم

چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی

بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم

خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را

در معبر باد ،‌بادهانی بسته واماندیم

من و تو کم بودیم

من و تو ،‌ اما در میدانها

اینک اندازة‌مان می‌خوانیم

ما به اندازة‌ما می‌گوییم ،‌ما به اندازة‌ما می‌روییم

من و تو کم نه که باید شب ب‌’رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم

من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم

من و تو حق داریم در شب این جنبش

نبض آدم باشیم

من و تو حق داریم که به اندازة‌ ما هم شده

با هم باشیم

گفتنیها کم نیست
 
شاعر؟؟

این روزها لحظه به لحظه پر و خالی می شوم!
کاش اینجا بودی
دلم دارد می پوسد
عکسهایت را گذاشته ام روبرویم
گونه هایم اشکبار ست
آن نگاه غمگینم
آن سکوت عذاب آور
ن ا ب و د م می کند
کاش بودی و دستانت می شد لحظه ای برای من
کاش بودی و سرت را می گذاشتی روی پاهایم
دست می کشیدم لای موهایت
همانطور که گفته بودی نوازش کن
نگاهم می شد تنها برای تو
می رفتیم در وجود هم
آن وقت شاید کمی از این آشفتگیهایم کاسته می شد
این روزها من را چه شده
چرا هی نابود می شویم در خود !
دیشب وقتی به رویا دیدمت،
وقتی صدای گریه هایم پیچید در ثانیه هایم
ت م ا م کردم
از این بی کسی ها، از این سکوتها،
از این چشمهایی که بعد از رفتنت
مهمان همیشگیش شده اشک و اشک و اشک ...
کی خیال آمدن داری نمی دانم !
ندانستم چه کنم، نمی دانم چه کنم، باید چه کنم،
چرا هیچ کاری نمی توانم بکنم !؟!؟
دستانم را می گشایم و به خیال آن ظهر تابستانی که در آغوش کشیدمت
خیال می کنم اینک باز در کنار منی، درست روبروی من،
چشم می دوزم به چشمهایت و التماست می کنم باز نروی !
بودنت زندگی است ، باش برایم

خدایا ..
چه لحظه هایی که در زندگی ترا گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی ...
چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی...
چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی ...
 
وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی...
وقتی از آدم های دور و برم دلم گرفت ...
 و دنیا غم هاش و بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی...
تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ،
 به گریه هام دلیل دادی ،
 به زندگیم ،
 به نفس کشیدنم رنگ دادی...
 
 
مرا ببخش ،
 اگر شادابم و جسور...
اگر بی عقلم و عاشق

خدایا مرا ببخش..
اگر بر خلاف طبیعت تو آفریده شده ام..
 اگر عشقم گناهی نابخشودنی است
و اگر گناهم را دوست می دارم

خدایا مرا ببخش..
...مرا ببخش
مرا ببخش
 اگر فراموش کرده ام نام تو را
 

خدایا مرا ببخش اگر اینگونه ام....

 

لبم محکوم شد به ساده بودن


غرورم محکوم شد به خونسرد بودن


احساسم محکوم شد به کم حرف بودن


دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن


چشمانم محکوم شد به مهربان بودن


دستهایم محکوم شد به سرد بودن 


 پاهایم محکوم شد به تنها رفتن


آرزوهایم محکوم شد به محال بودن 


 وجودم محکوم شد به تنها بودن


عشقم محکوم شد به محبوس بودن 


 و اما امروز تو عشق من محکوم میشوی به خاطر اسیر بودن


و من باز هم مثل همیشه خودم رو محکوم میکنم به عاشق

 بودن