دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

دل به دست غیر دادن دیوانگی است
من پشیمانم، ولی خودکرده را تدبیر نیست
خانه دل را به هر معماری من دادم نشان
گفت: که این ویرانه را قابل تعمیر نیست
 
 
حس تو ،نبض تو ،دست تو خاطره شد
عشق تو ، یاد تو ، اسم تو خاطره شد
مثل یک حس زیبا ، مثل یک خواب کوتاه
من اسمت را گذاشتم «قشنگترین اشتباه»
بی تو هر لحظه من، شکست بی صدا بود
این خنده ها دروغه، بی تو شادی کجا بود
حس نوازش تو، هنوز رو پوست منه
گرمی خوب دستات، منو آتیش می زنه
روزهای شادی و عشق ، حیف که چه زود می گذره
از قصه من و تو ، چی مونده جز خاطره
گرفته هر ستاره فانوس عشق به راهت
نرفت از یاد آینه هنوز رنگ نگاهت
رفتی تو از زندگیم، انگار که یک خواب بودی
در لحظه های عمرم ، افسوس که کمیاب بودی
می دونستم که از اول این رسم زندگی نیست
خوشبختیها زودگذر، همیشگی نیست
به دنبال یک رؤیا که دست نیافتنی بود
می دونستم که از اول قلبم شکستنی بود
مثل یک حس زیبا، مثل یک خواب کوتاه
من اسمت را گذاشتم«قشنگترین اشتباه»
 
 
ز بس زخم زبان خوردم، دهان از گفتگو بستم؛ در دل را ز نومیدی به روی آرزو بستم
به عهد سُست او از دست دادم زندگانی را، سزای خویش دیدم که پیوندی به مو بستم
نهان کردم به خلوتگه دل، گنج غم او را ؛ بر این ویرانه خاموش، راه جستجو بستم
ز بس با نامرادی خو گرفتم من ، به روی دل در امید را با دست خویش از چارسو بستم
به امیدی که اندازد نظر بر جان بیمارم، نگاه دردمند خویش را در چشم او بستم
چو پایم را بُرید از کوی خود، دست از جهان شستم
 چو نامم را به خواری برد، چشم از آبرو بستم
وفاداری همینم بس که با نومیدی از عشقش
وفا را صرف او کردم ، امیدم را به او بستم


آیا هنوز عاشقم هستی
آنگاه که سپیدی بر گیسوانم موج می زند
...
آیا هنوز هم به یاد می آوری
دختر جوانی را
که بردی
چون عروست
در یک روز بارانی
در پاییز
آیا هنوز مرا سخت در آغوش می فشاری
چون شب پیوندمان
یا ،از یاد خواهی برد
اولین روز دیدارمان را
در تابستان
هنگامی که رزها شکوفه داده بودند
و پرندگان می خواندند
آیا باز هم نوای خوش خنده هایمان
گوشت را می نوازد
آیا هنوز هم به یاد داری
همه سالهای شادی را که در کنار هم سپری کردیم
...

قلبت را تا همیشه
برایم روشن بدار
...

دستم رو میندازم دور گردنش
صندلی ایی که بارها اشکهام بر رویش چکه کرده

به دیوار سلام می کنم
و گاه که بی هوا بهش می خورم
ازش دلجویی می کنم
- ببخشید آقای دیوار
...

و باز صندلی را با خودم می چرخانم و می رقصانم
چپ ... راست
...
چپ ... راست ...

یادمه رقص بلد نبودم !
اما غم مرا هم به رقص وا داشته !
اشک هایم را می خورم
و باز با صندلی می رقصم
...

بلند بلند آواز سر می دهم
من خوشبختم
چون غم دارم
...

صندلی رو به دور خودش و خودم می رقصانم

فریاد می کنم
...

من با غم هایم خوشبختم
با غم هایم می رقصم
...

من نمیدانم کیم . . .

هیچکس ؟

بدنبال . . . ؟

شاید هیچ چیز از جنس هیچ کس . . .

شاید دنبال خودم می گردم در دنیای دگران . . .

هیچمو در پی هیچ همه عمر ، چو غمی در پی اشک و دلی در پی آه . . .

چیستم ؟ هیچکسی در پی شاید هیچ

باید گشت

شاید دید

در گذر ظلمت این دیر گذر کرده ز دور شاید آواز دلی می آید

شایدم نعره فریاد غمی میشنوم از آهی

شایدم داغ دلم تازه شده . . .

همین دانم که روزی آمدم روزی روان ، خواهم کشید جسم خود از این تن فرسوده بی روح پر دردم به رویای حقیقت بار انسانهای نا باور .

من نه فرشته ام و از جنس آسمون ، و نه به قول اون نویسنده معروف یک کلوخ تیپا خورده ، من فقط یه آدمم ، یه آدم که گاهی زیادی مهربونه گاهی زیادی حساسه و گاهی هم زیادی مغرور ، آدمی که دوست داره همه رو دوست داشته باشه و با همه زلال باشه اما افسوس که آدمای دیگه گاهی این چیزا رو حس نمی کنن افسوس که دردتو هیچکس نمیفهمه نمیتونی به کسی بگی مثل یه بغض باید تا دم مرگ تو گلوت نگه داری هیچکس نمی دونه چی میگی به جز بعضی ها ......



نمیدانی

که انسان بودن وماندن چه دشوارست

چه رنجی میکشد آن کس

که انسان است

و ازاحساس سرشاراست....


کاش خدای اون بالاها آدمایی رو سر راه هم قرار بده که حرف همو بفهمن
، به یه چیز بخندن ، به یه چیز اشک بریزن ، و فهم و ادب و ایمان چاشنی صداقت کلامشون باشه .



(( ای کاش می توانستیم ادراکمان را از نگاهها بالا ببریم زیرا در هر نگاهی هزاران جمله نهفته است که ما از آنها بی خبریم . ))


صدای چک چک اشکهایت

را از پشت دیوار زمان می شنوم

و می شنوم که چه معصومانه

در کنج سکوت شب ‌،

برای ستاره ها

ساز دلتنگی می زنی

و من می شنوم

می شنوم هیاهوی زمانه را که

تو را از پریدن و پرکشیدن

باز می دارد آه ،

ای شکوه بی پایان

ای طنین شور انگیر

من می شنوم

به آسمان بگو

که من می شکنم !

هر آنچه تو را شکسته

و می شنوم

هر آنچه در سکوت تو نهفته