دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از حرفهای ناگفته است از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من ....
 
 
گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
از بخت یاری ماست شاید هر آنچه می خواهیم یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد
     چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز نوازشی یا
گوش شنوا به چنگ آری ؟ چند بار دامت را تهی یافتی ؟
از پای منیش آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری
 
و حالا ...... پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم .... بادبان برچینم .... پارو وانهم ... سکان رها کنم 
به خلوت بندر گاهت درآیم و در کنارت پهلو گیرم. آغوشت را بازیابم و استواری
امن زمین را زیر پای خویش.....
 
پنجه در افکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را به جای همراهی کردنشان .......!
 
 
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

آیا هنوز عاشقم هستی
آنگاه که سپیدی بر گیسوانم موج می زند
...
آیا هنوز هم به یاد می آوری
دختر جوانی را
که بردی
چون عروست
در یک روز بارانی
در پاییز
آیا هنوز مرا سخت در آغوش می فشاری
چون شب پیوندمان
یا ،از یاد خواهی برد
اولین روز دیدارمان را
در تابستان
هنگامی که رزها شکوفه داده بودند
و پرندگان می خواندند
آیا باز هم نوای خوش خنده هایمان
گوشت را می نوازد
آیا هنوز هم به یاد داری
همه سالهای شادی را که در کنار هم سپری کردیم
...

قلبت را تا همیشه
برایم روشن بدار
...

به لبهایم مزن قفل خموشی، که در دل قصه ئی ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را ، کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد؛ ای موجود خودخواه، بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی ، رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ؛ آن مرغی که دیریست به سر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ، به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی، که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم، طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن، گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسه شیرینش از تو ، تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش، دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد؛ ای موجود خودخواه، مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی، فضای این قفس تنگ است، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود، از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو، مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی ، خلوتی، شعری، سکوتی، مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم، که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مه می رقصد آرام، میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها، تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت، هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی ، شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیث نام ؛ ای مرد، که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری که شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در ، تا پر گشایم، به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن، گلی خواهم شدن در گلشن شعر
فروغ فرخزاد
 
 
دلم گرفته از این روزگارِ دلتنگی، گرفته اند دلم را به کارِ دلتنگی. 
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند، گرفت آینه ام را غبارِ دلتنگی. 
شکست پشتِ من از داغِ بی تو بودنها ؛ به روی شانه دل ماند بارِ دلتنگی.
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان؛ نگاه خسته من در مدار دلتنگی.
از آن زمان که تو از پیش من رفتی ، نشسته ام من و دل کنارِ دلتنگی. 
دیگر پرنده احساس من نمی خواند. مگر سرود غم از شاخسارِ دلتنگی.
بیا که ثانیه ها بی تو کُند می گذرد. بیا که بگذرد این روزگارِ دلتنگی.
 

میون این همه دل ، همه جور و همه رنگ
یه دل ساده می خوام ، مثل آسمون یه رنگ
یه دل ساده می خوام ، یه دلی که دل باشه
میون این همه دل ، غیر آب و گل باشه
دل دریا ، دل رود
دل آبی ، دل آب
دل بی رنگ و ریا ، صاف و ساده بی نقاب
یه دل از همه جدا ، مثل آیینه دیدنی
قصه هاش شنیدنی ، همیشه شکستنی
سخت تنهایی راه
 سخت بی همنفسی
چی میشد یه روز بیاد
اون که نیست مثل کسی

اونایی که ادعاشون میشه عاشقن کجان؟
اونایی که خیلی ساده میگن عاشقن کجان؟
خیلی زود با یه نگاهی میشن عاشق پس کجان؟
پس کجاس اونهمه حرفای قشنگ و عاشقانه؟
پس کجاس اونهمه چشمک زدنای زیرکانه؟
اون دلی که از جداییها گله داشت...
پس چی شد اونهمه دلتنگت شدنهای شبونه
شب نخوابیدن تا صبح با کلی وهم عاشقونه!!!
اونهمه دوستت دارمهای زبونی واسه معشوق
اون محبتهای قلبی با همون لفظ همیشه....
پس چرا عاشقی اینقدر سرد و بیروح و دورنگه؟!
واسه ابراز علاقه آخه اینجا دیگه جا یی نمونده...!!!
به خدا باور کنید که اینا حرف دل خونه
این دلی که از بیوفایی داره جون میده میمیره!!!
حرف دل حرف همه نیست حرف عاشق پیشه هایه
اونایی که جون میدن حتی واسه عشق تا نمیره...
پس کجان اون عاشقایی که واسه دم زدن از عشق
گل میدن به دست معشوق که منو نکن فراموش!!!
اما تا تموم میشه اونهمه حرفای قشنگ و عاشقونه
میذارن میرن که انگار تا ابد عشقی نبوده...!!!
بعد اونهمه سخنها که آره من بی تو هیچم
میرن و میشن پرنده لای ابرا بی نشونه
آی اونایی که فقط عشق واستون شده یه بازی
دل سپردن به یکی و دل شکستن واسه بازی
باشه اشکالی نداره دنیاتون فقط دوروزه
دل شکوندنای هرروز واستون کاری نداره...
آخ که عشقای تو خالی شده ارزون توی بازار
با نسیم میاد و میره به خدا به سرعت باد!
نه دیگه دنیای امروز ارزش موندن نداره
پس چه بهتر که نباشیم تا دیگه عشقی نمونه...
اگه عشق اینه تو دنیا پس نه من عشقی نمیخوام
آره سنگ و یخ شدم من دیگه عشقی رو نمیخوام...!!!
آخه اون بالا میدونی عاشقی شده یه ارزش
عشق پاک و بی ریایی جای عشقای خیالی
باشه پس زمینیا من میرم اون بالا تا اوج اون ستاره
روی ابرا کهکشونها اون بالا که عشق زیاده...
پس خداحافظ تا همیشه خوش باشین با بازیاتون!!!
با یه مشت عشق توخالی
نه نه همون هوس بازیاتون.
...!!!!