دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

 
 
 
 
 
می دانم کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش... نیامدم که بمانم!...
 
 
 
تهمونده خیانت

می گذرم
ازتوبی وفا
توکه پرازحماقتی
ختمه دروغهای سیاه
تهمونده خیانتی
هرچی بگم به توکمه
این نقطه دل منه
یه روزی رسوات میکنم
تابشناسن, توروهمه 
حتی لیاقت نداری
که فکرکنم تو کی بودی
فقط میخوام ,جون بکنی
مهم نبود که چی بودی

مگه بازم آرزو دارم من؟!!!
امشب باز هم آسمان تماشاگه من بود. صاف و پر ستاره. قاصدکی آرام نگاهم را دزدید. آن را گرفتم، نگاهش کردم. دوستی داشتم که می‌گفت اگر آرزویی را آرام به قاصدک بگویی و بعد در باد رهایش کنی حتما برآورده می‌شود! او به قاصدک‌ها ایمان داشت.باد با عجله دوید. انگار باز دنبال کفش‌های قاصدک می‌گشت! آهای قاصدک سر به هوا، چشمک کدام ستاره مجذوبت کرد؟؟
خواستم این بار برای یک بار هم که شده، من از قاصدک بپرسم آرزویت چیست؟
دست و پایش را گم کرد. آرام گفت
دوست دارم دستانم در دست‌های خورشید باشد. می‌دانی چرا؟ چون دست‌های او در دست خورشید است!!!  چه آرزوی نابی
از باد هم پرسیدم. سریع وزید و گفت
الان فقط می‌خواهم کفش‌های قاصدک را پیدا کنم
از آسمان پرسیدم. گفت
همیشه او به من نگاه کند
از ستاره پرسیدم. گفت
همیشه برایش چشمک بزنم. چون فقط ستاره‌ها هستند که از چشمک زدنشان منظوری ندارند
از من پرسیدند.
گفتم
گفتم ...همیشه...همیشه شب باشد! آن هم یلدایی
راستی امشب می‌خواهم به صید ستارگان بروم. پیغامی برای ماه نداری؟؟؟
 
اشک رازی است...
می دونی چرا وقتی گریه می کنی آروم می شی؟
چون اشکای گرمت قبل از این که از مجرای چشم سرازیر بشه یک سری به قلبت می زنه. بعد قلبت که داغه حرارتشو می ده به اشکات و اشکات گرم می شن. اونوقت اشکات سرماشونو  می دن به قلبت. این جوریه که اشکات گرم می شن و قلبت سرد و آروم

دیروز خیال کردم همچون ذره ای لرزان و سرگردان

در چرخ گردون زندگانی می چرخم و موج می زنم

و امروز به خوبی می دانم من همان چرخ گردونم

 و تمام زندگی به صورت ذراتی با نظم در من می جنبد

:آنان در بیداری می گویند

تو و جهانی که در آن به سر می بری چیزی جز دانه ای ماسه

.بر ساحلی لایتناهی در دریای بی کران هستی نخواهی بود

:در رؤیایم به آنان گفتم

من دریای لایتناهیم

. و تمام جهان چیزی جز دانه هایی از شن بر ساحل من نیست
 
 
از کتاب ماسه و کف
 
نوشته جبران خلیل جبران

تقدیم به کسانی که قلب کوچکشان همیشه دریایی ست
 
 
 
 
 
 
 
 
قسم خوردم که پا به پای تو مسیر جاده عشق را بپویم
اما جاده عشق همراهی نمی کند
قسم خوردم که همراه تو آرامش دریای عشق را حس کنم
اما دریای عشق سرابی بیش نبود
قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقی جز تو در قلبم نباشد
اما حس می کنم تو عشقم را فراموش کرده ای
قسم خوردم تنها امید قلب بیقرارم ، نگاه چشمهای مهربانت باشد
اما تو نگاه زیبایت را از من دیوانه پنهان می کنی
قسم خوردم تا آخرین نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم
اما می دانم که تو دیگر دوستم نداری
قسم خوردم جز عشق تو ، هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم
اما فهمیدم که تو معنای عشق مرا از یاد برده ای
قسم خوردم از غم عشق تو دیوانه شوم و بمیرم
اما فهمیدم که حتی برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی !
شاید هیچ وقت احساس مرا درک نکنی و عشق مرا نادیده بگیری
اما سوگند یک عاشق ، هرگز شکستنی نیست
پس باز هم قسم می خورم که هرگز و هرگز سوگندهایم را نشکنم
و تا پای جان عاشق بمانم و عاشق بمیرم

به کوتاهی یک بوسه ...
به کوتاهی یک بوسه ...
 
این جمله را نمی دانم چه کسی برایم یا شاید برای روح خودش می نویسد
اما حسی در من معنی کرده و این بار با احساس یک بوسه ی کوتاه انگشتانم را بر قلم می بالانم که بفهمد من تفکرم را در مشتانم می چکانم و در بهت تنهایی هایی خالی یا پر این تنها منم که تصمیم می گیرم چه وقت تیرگی بر چشمان ذهن ملموسم خیانت کند
من آغوش تفکرم را برهنه از ملامت و درنگ در اختیار یک شهوت خواهم گذاشت
گاهی می خواهم بدانم که دلیل آفرینش یک کرم چیست و بعد بی درنگ به یاد تخریب می افتم و باز می گویم چرا کسی باید بیاید که کرم کونه در رخنه گاهی تنگ و تاریک " به دور از اشک خداوند " به دور از ایمان یک برگ که بی روزنه است به زندگی دوباره باز بار ببندد
من از یک دلیل غم می آیم
از خستگی هم چندشم می گیرد " من از بردن نام تنهایی دیگر مو بر تنم سیخ نمی شود
می دانی .. ! می دانی .. ! آه  ... نمیدانی که چشمانم گناه را لمس کرده و دستانم که روزی پاک و بی قطره ای جسارت بودند اکنون نیستند آن دو دست قدیمی و خودم ... ... ...
اکنون خودم هم آن قدیمی نیستم
به کوتاهی یک تفکر " یک تصمیم "  یک بوسه می ارزد تا بدانی من چیستم ...
اکنون که می نویسم از هر لحظه بد ترم " تخریب ترم