دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست!
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم!... با من ازدواج میکنی؟!

اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای؛خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی!
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی!
پس برو و بی خیال باش،...عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی دلش شکست،گوشه ای کنار جعبه اش نشست!
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سپید و نازکش دوید خون درد!

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد!
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال؛
پاک بود و عاشق و زلال!

او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت!
چونکه در دلش خودش ، دانه های اشک کاشت...

 

زندگی یعنی بازی سه ، دو ، یک …
 سوت داور............
 بازی شروع شد!!!
دویدی ، دست و پا زدی ،
 غرق شدی ، دل شکستی ،
عاشق شدی ، بی رحم شدی ،
 مهربون شدی…
بچه بودی ، بزرگ شدی ،
پیر شدی
سوت داورــــــ0?ــــــــــ
 بازی تمام شد...
زندگی را باختی
 
****
*
 
مهم نیست تمام سرزنش ها را می پذیرم
به بهانه تولد حقایق
 غم انگیزی که درد را به درد می آورد
 و آتش را می سوزاند
سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای
 آرزوی برباد رفته ام آبرومندانه باشد،
گریه می کنم با شکوه ،
مثل اقیانوس ،
 بلند مثل کوه ،
 او نمی شنود و نمی داند که ماه ،
 خوشبختی مشترک همه بی ستاره هاست

 

تو بگو بهار قشنگه من میشم بهار تو
تو بگو بمون منم نمیرم از کنار تو


تو بگو منو نمیخوای دیگه خسته کردمت
گر چه سخته امّا من دور میشم از دیار تو


تو بگو سرد هوا منم میشم خورشید تو
تو بگو که نا امیدی من میشم امید تو


تو بگو دلم گرفته از همه دورنگیها
مشکی میشم مظهر یه رنگی میشم واسه تو


تو بگو خدا کنه بارون بیاد از آسمون
به خدا قسم میگم گریه کنه برای تو


اگه غمگین بشی از دستم ناراحت بشی
میمیرم که تا ابد پاک بشم از خیال تو


کاش تموم نمیشد این روزا ، این خاطرها
تو میموندی واسه من منم میموندم واسه تو

برای کسی که مثل خون تو رگهامه

عجله نکن چون دیگه دیر شده
 
****************************** 
یه روزایی مثل امروز برای گفتن خیلی چیزها دیگه دیر شده
خوب که فکر می کنم برای همه چیز دیر شده
توی هر کاری عجله می کردم اما همیشه کندتر از زمان بودم
من جا موندم
من توی این بازی عمرم جا موندم
دیگه فرصتی نیست
چون برای بازی مجدد دیگه دیر شده
نه رقیبی هست نه وقت و انگیزه ای
همیشه همینطور بوده
آره از وقتی من یادم می یاد واسه هر کاری که کردم یه لحظه بعدش پشیمون شدم
بعد پشیمونی رو فراموش کردم بعد فراموشی رو رها کردم
بعد خودم رو گم کردم و به خودم اومدم که ای وای دختر چه کردی با خودت
وقت اضافه هم گذشت
 تو حتی نفهمیدی که کی سوت آخر بازی رو زدن
فقط وقتی فهمیدی که همه با حالت تعجب از شکست بهت زده نگات می کردن
و تو هیچ وقت نفهمیدی که چرا باختی
اما من بهت می گم تو همیشه از روزگار جا موندی
چون هیچ چی رو جدی نگرفتی
آره بابا زندگی چیزی جز یه شوخی بامزه نیست اینو بعدن می فهمی
هیچ چیز این زندگی جدی نیست
حتی اخم آدمها هم یه جورایی بامزه است
و من به همه چیز می خندم، حتی به گریه های خودم
مجبورم برای همه چیز
حتی برای خندیدن و گریستن
 چون چاره ای نیست
پس به روزگار و بازی های روزگارهم می خندم
اما یه لحظه صبر کن ببینم
نگام کن
خوب به من نگاه کن
واسه چی داری گریه می کنی
واسه چی داری ناله می کنی
شکایتت از کی ، از چی؟
اشک نریز گلکم، نازکم
آروم باش و به من خوب گوش بده
دیدی گفتم برای خیلی چیزها دیر شده
اما تو حرفم رو باور نکردی
آره جونم، وقتی واسه چیزی که تموم شده و از دست رفته گریه می کنی
معلوم می شه که تو نفهمیدی و قدر خیلی چیزها رو ندونستی شایدم اونا قدر تو رو ندونستن
اما دیگه بازی تموم شده حتی اگر همه تلاشت رو بکنی دیگه هیچی سر جای خودش بر نمی گرده
قصه غصه های آدمها هیچ وقت خدا تمومی نداره
اما خاطره ها می تونه مرهمای خوبی واسه زخم ما باشه
مثل من باش که خاطره هام شده فانوس روشن روزها و شبای سیاهم
البته اگه یه کم فکر کنی می فهمی که درد هم شیرینه، لذت داره
الان که توی رنج و دردم دارم اینا رو می گم
چون فهمیدم که رنج لذت داره
لذتش اینه که قدر روزهای خوب و شیرینت رو توی رنج و درده که  می فهمی
خیلی چیزهای دیگه هست که می خوام بگم
اما حرفم نمی یاد، باشه واسه بعد، وقتی که ....
تو بگو که کی تا واست خوب خوب تعریف کنم.
 

چه با شتاب امد ی گفتم برو اما نرفتی و باز هم کوبه در را کوبیدی

گفتم:بس است برو! گفتم:این جا سنگین است و شلوغ ،جا برای تو نیست اما نرفتی نشستی و گریه کردیان قدر که گونه های من خیس شد
تعد در را گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است و تو خوب دیدی که ان جا چه قدر فیزیک فلسفه وهنر ومنطق و کتاب و مجله و روزنامه وخط کش وکامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی وبغض و زخم و یاس و دل تنگی و اشک و اشوب و مه و مه ومه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود ودل سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی این جا رازی نیست! گفتم راز!؟؟ گفتی من رازم و امدی تا وسط خط کش ها. بعد چشم هات ازمیان ان قاب سبز جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت ان چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود ومن می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها وخط کش ها و کاغذها و یاس ها و تاریکی ها و ترس واشوب ومه و سکوت وزخم ودل تنگی و غربت و اندوه مثل ذرات شن در شن زار از سطح دل روبیده می شد ند و چون کاغذ پاره هایی که در اغوش توفان گم می شدند خانه پرداخته شد خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک و تو در دل هبوط کردی گفتم:چیستی؟گفتی:راز