دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

کسانی که قلب کوچکشان همیشه دریای ست

 
 
 
 
 
 
تابستان داغ تن تو در تصویر
 
نگاه خیره و حسرت آلود من بر آن
 
دو چشم شهوتناک تو در عکس دم به دم
 
می برد از جسم هرچه مانده است جان
.....
لغزش دستان لرزانم بر تنت در خیال... از دور
 
آخ .... بیچاره دلم ! این کوچک خسته این تنهای صبور
..........
لعنت به این زمستان سرد و قطب بی جهت فاصله
 
نفرین به درد و دوری بی تو بودن و همین حرف و گله
....
...
..
.
 
روشن ترین ستاره ام میخواهمت میخواهمت
 
 

چقدر خیابونها شلوغه، این همه آدم تو مغازه ها دنبال چی می گردند، مگه چه خبره؟
وااااای روز مادره،
آره حق دارند که اینجوری به تب و تاب افتادند آخه مادره، آخه عزیزه، آخه بزرگه
 اما من پس چی کار کنم؟
برای کی باید هدیه بگیرم؟
تازه اگه هدیه گرفتم کجا باید بهش بدم؟
خوش به حالتون که .... 

اما ... اما امروز پنجشنبه است، میان پیشت، میدونم که دیگه چیزی نمی خوری، اما یه جعبه خرما، یه سینی میوه، برای مهمونات می یارم، سجدامو هم همونجا کنارت پهن میکنم
دستامو می گیرم سمت آسمون برای آمرزشت دعا میکنم بعد می یام خونه برات می نویسم
 
مادر ...... 
             مادر.....
آه چه واژه ای!، لبریز از عشق
به یاد چشمانت افتادم، چه با شوق همسفرم شدی، نمی دانم آیا من رفیق نیمه راه بودم یا تو که در آغاز شادمانی ام اینگونه عزادارم نمودی
ای زیباترین واژه هستی! ای همه خوبی بگو با تنهایی شبها و روزهای بی کسی ام چه کنم؟ شاید باور نکنی اما این خانه همیشه بدون تو رنگ غم دارد و دلواپسی.
لبخند کمرنگمان هم بی وجودت خالی از رنگ می شود.
چند سال از رفتنت گذشته، رفتن نابهنگامت و من با این دل ناماندگار کنار نیامده ام، با این دلی که گاه و بیگاه سراغ مهربانی هایت را می گیرد، تقصیر من نیست... این دوستان نامهربان چه با شوق از محبت و عشق مادر سخن
 می گویند
با این وجود میگویی بیقرار نشوم؟
تو رفتی و من در هضم این غم بزرگ مانده ام
اینجا هنوز به تو محتاجند. هنوز این کشتی به ساحل مقصود نرسیده. چه زود در این دریای طوفانی تنهایمان گذاشتی.
چه دلتنگم، نیمدانی چقدار برای شبهای جمعه برای جعبه شیرینی و میوه های نوبرانه پدر، برای آن دور هم نشستنها....
چه زود
چه تلخ پر کشیدی
.....

طفیل هستی عشقند آدمی و پری                  ارادتی بنما تا سعادتی ببری

 

  محبّت

گویند " شغال " از همان جویباری مینوشد که " شیر " از آن می آشامد ؛ و گویند که " عقاب " و " کرکس " به صلح و آرامش از یک طعمه میخورند ...
ای عشق دادگر !
ای که به دستان توانای خویش , خواهش هایم را افسار زدی و گرسنگی و تشنگی ام را به خودداری و عزتمندی مبدل ساختی !
مگذار نیروی توانگر ساکن در وجود من , نان و باده را _ که خواهش جان ناتوان من است _ بخورد و بیاشامد ؛
بگذار از گرسنگی بمیرم , و اجازه بده که دلم از تشنگی گداخته شود ؛
رهایم کن , تا بمیرم و نابود شوم ,
 پیش از آن که دست به سوی جامی دراز کنم که تو آن را لبالب نکرده ای و برکت نداده ای .

تقدیم به مادر که سرودن از عشق بدون او هدر دادن واژه است و بس.

برای آنکه هیچ وقت ذره ای از خوبی هایش را سپاس نتوانم گفت:
  این روزها، روز توست. اما ای کاش می دانستیم که هر روز،روز توست.
از تو نوشتن، قلمی توانا و هنری بیتا را طلب می کند که مرا توان آن نیست. تو بزرگتر از آنی که قلم شکسته چون منی یارای صعود به بارگاه آسمانی ات را داشته باشد و فخر خاکساری درگاهت و رفیع تر از آنی که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم مادر.
 چه کنم که بیان حق شناسی سزاوارانه ات را ندارم.اندیشه قاصرم و قلم الکنم ناتوانتر از آنی است که بتواند فرشته ای چون تو را بستاید یا به ادای تکلیف چشمه ای از دریای والا مقامت را بشاید مادر.
چه کنم که توشه ای بیش از این در چنته ندارم پس سخاوتمندانه همین دلواژه های نارسم را بپذیر و همای سعادت ستایشت را بر شانه های لرزانم بنشان مادر.
گفتن از کسی که مدار روح اتگیزترین گل واژه ها در زیبا ترین نوشته ها ،شعرها،قصه ها، سرودها و سخن وری و همه هنرهای عالم بر محور خورشید است چه سخت می باید.
به راستی چگونه می توان از عالم آدم سخن گفت اما از سمبل همه ی زیبای هایش یعنی تو روی برتافت مادر.
چگونه بدون الهه هستی بخش وجود تو باید دل باخت و دلدار بود، ائین مهروزی آموخت و رسم پاکبازی فرا گرفت؟ گونه رفیق توفیق شد و صبوری پیشه کرد و ارج شرف را میزان زد؟ زنگار روح و جسم را شست و راز روح پرنیانی آدمی را بر شاخسار گلستان خلقت دریافت؟
تنها نه به خاطر بهشتی که به زیر پای توست. نه به خاطر نسلی که زاده ی توست. نه به خاطر لالایی های دلنوازت. نه به خاطر سرشت مهرآگینی و عشق ورزیت. نه به خاطر قلب پاکبازت و زیبایی نازکی خیالت و یا تردی روح دلنوازت. نه به خاطر خونواره ی چشمان اشکبارت. نه به خاطر ... تو را می ستایم، بلکه مغرورانه منتت را می کشم. دوسستت دارم و بر تو می بالم مادر.            
 می خواهم بدانی که بهار آرزوهایم به کرم میزبانی کریم تو گل افشانی می شود و رزق و روزی ام از برکت دعای خلوت تو رونق می گیرد و خزان رویاهایم تنها به جفای غفلت از تو فرا می رسد مادر.
کاش
می توانستم به خون خود قطره قطره بگریم تا سرسپردگی هم را به خود باور کنی و سبزی همه عمرم را فدای یک تار موی سپیدت کنم مادر.
کاش نقاب سینه ام را می شکافتی و به قلبم که از خون دل توست، می رسیدی و در واقعیت کوچک من ، حقیقت بزرگ خود را می یافتی مادر.
کاش عمود کمرم می شکست تا عصای کج شمشاد قامت خمیده ات باشم مادر.
و ای کاش........................
 
امیدوارم همه مادرهای دنیا سالم و شاد باشند و همه ی
مادرهای رفته جنت مکان و خلد آشیان.