دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

گفتی که من از طایفه سنگدلانم به خدا نه
یا عاشق این هستم و یا عاشق آنم به خدا نه
هر جا که تو رفتی و به هر کس که رسیدی
گفتی که من از قوم جدایی طلبانم به خدا نه
چون اهل سکوتم نه اهل هیاهو
تو تشنه تعریفی و من بسته دهانم
پنهان شده در زیر سکوتم هیجانم

تقصیر ز من نیست دیوانه تو اهل سخن نیست
هر بار دلم خواست تا یک دله باشم
هر بار دلم خواست حرفی زده باشم
دیدم که همان لحظه گفتن نگرانم
تو تشنه تعریفی و من بسته دهانم

لحظه سوختنم سینه افروختنم عاشقی آموختنم
همه تقدیم تو باد
هی نگو حرف بزن یه جهان شعر و سخن
قصه های دل من همه تقدیم تو باد
شور و حال سازم
گرمی آوازم شعر عاشق سازم
همه تقدیم تو باد

بزرگی وشان انسان
،در بزرگی وشان رویاهایش
،در عظمت عشقش
،در والایی ارزش هایش
.ودرشادی وسرور تقسیم شده اش نهفته است
 
.
.
.
بزرگی و شان انسان
،در بزرگی و شان افکارش
،در ارزش تجسم یافته اش
،در چشمه هایی که روحش از آن سیراب می گردد
ودر بینشی که بدان دست یافته،نهفته است
 
.
.
.
بزرگی وشان انسان
،در بزرگی و شان حقیقتی ست که بر لبان جاری می سازد
،در یاری و مساعدتی که بذل می کند
،در مقصدی که می جوید
!و در چگونه زیستن اوست
سی.ای.فلین

 
از
خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت
خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم
با خود فکر کرد و فکر کرد
اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر ..... اگر ....... واگر
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران

چند روزی هست حالم دیدنی است حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
 ما ز یاران چشم یاری داشتیم ،خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

آن قدر شکست خوردم تا راه شکست دادن را آموختم. ناپلئون بناپارات
طلوع شادیها و غروب غمهایتان را آرزومندم

پای در این راه نهادم  و هنوز
در پی یافتن واژه ی زیبای سعادت
و رها گشتن از این بهت غم آلود
در تکاپوی رسیدن به کجا آبادم ...
و نمی دانم
در این شهوت بی وفقه روییدنم اما
بخت مدفون شده ام ،
میوه ی شاخ چه درختی است ؟!!
عاقبت،
چه کسی تیزی دندان حقیقت
به تن میوه نورسته امید،
فرو خواهد کرد؟
من نمی دانم....   
                                     
               شاید روزی قلبم را که در گوشه ی از دنیا جا گذشته ام، در پشت آن دیوارهای متروکه شهر پیدا کردم و برای همیشه سپردم به چشمهای یک غریبه ...!    
   
می نوازم یادت را... 
رد پای تو هنوز مانده بر روی غروب لحظات....  
تو نرفتی زینجا
یاد تو پر شده در خاطره ها
.....
 
 
                                                                           ***********************************************
 
      من در غم تو ، تو در وفای دیگری
دلتنگ تو من ، تو دلگشای دیگری

در مکتب عاشقان کی روا باشد ؟؟
من دست تو گیرم ، تو پای دیگری

نمی بخشمت .... بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی .... بخاطر

 تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی .... نمی بخشمت .... بخاطر دلی که

 برایم شکستی .... .. بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی ..... نمی

بخشمت .... بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ..... بخاطر نمکی که بر

 زخمم گذاردی .... و می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی