دلتنگ باتوبودنم امانمی شود
بغضی نشسته توی دلم وانمی شود
چشمت هزارجمله به من گفت.ناب ناب
چشمت هزارجمله که معنا نمی شود
این هم قلم.دوبال برای خودت بکش
یامی شودکه پربکشی یانمی شود
هی فکرمیکنم که غزل دست وپا کنم
دستم به احترام قلم پانمی شود
خانم اجازه بوی مرامی دهی ولی
من مانده ام چرامن وتو مانمی شود؟
من درکلاس هستم بابا ، نه. آب ، نه
وقت مرورآب وبابانمی شود
خانم اجازه من بلدم بخشتان کنم
خورشید. نه. ستاره. نه. اینهانمی شود
خانم اجازه روی لبم بود.غیب شد
مهتاب. نه. نسیم. نه. ای وا نمی شود
من گریه ام گرفته. به من صفرمی دهید
فرداجواب می دهم.آیانمی شود؟
فردا ولی به میمنت چشم های تو
مهمانی است نوبت املا نمی شود
فردا دوباره نام تورابخش می کنم...
فردا دوباره بغض دلم وا نمی شود
به یاد تو
امروز بعد از گذشت آخرین ملاقاتمان
دلم برایت تنگ شده است
زمان به کندی از کنارم می گذرد
و من چقدر سخت شبهایم را به روز
و روزهایم را به شب می رسانم
اما تو بی خبر از طوفان سرنوشتی که
برایم رقم می خورد
شیشه ظریف قلبم را شکستی
و مرا در میان رویاهای همیشگی ام تنها گذاشتی
و من همواره با خاطراتت زندگی کردم
و ساعتها با وجود خیالی ات قدم زدم و گفتگو کردم
بی تو همه چیز برایم تکراریست
و روزهای هفته با آرایش نظامی از ذهنم
عبور می کند
و من برای ساختن زندگی نو
گلها را روانه ی گلدان قلبم کرده ام
و پنجره دلم را رو به افق گشوده ام
برای عاشقانه ترین نگاهت
به امید...