دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

اما نمی شود



دلتنگ باتوبودنم امانمی شود

بغضی نشسته توی دلم وانمی شود

چشمت هزارجمله به من گفت.ناب ناب

چشمت هزارجمله که معنا نمی شود

این هم قلم.دوبال برای خودت بکش

یامی شودکه پربکشی یانمی شود

هی فکرمیکنم که غزل دست وپا کنم

دستم به احترام قلم پانمی شود

خانم اجازه بوی مرامی دهی ولی

من مانده ام چرامن وتو مانمی شود؟

من درکلاس هستم بابا ، نه. آب ، نه

وقت مرورآب وبابانمی شود

خانم اجازه من بلدم بخشتان کنم

خورشید. نه. ستاره. نه. اینهانمی شود

خانم اجازه روی لبم بود.غیب شد

مهتاب. نه. نسیم. نه. ای وا نمی شود

من گریه ام گرفته. به من صفرمی دهید

فرداجواب می دهم.آیانمی شود؟

فردا ولی به میمنت چشم های تو

مهمانی است نوبت املا نمی شود

فردا دوباره نام تورابخش می کنم...

فردا دوباره بغض دلم وا
نمی شود

 

اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می
شود
 
وقت را تلف ماتم گرفتن برای اشتباهات گذشته نکن. از آنها درس بگیر و بگذر
.........................
هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می رسد
.............
هرگز گره ای را که میشود باز کرد نبر
...............................
مشکلات را همچون فرصت هایی برای رشد و احاطه بر خود ببین
...................
پیش از قضاوت ، حرف های هر دو طرف را گوش کن
..................
فراوان بخند . شوخ طبعی تقریبا درمان همه دردهای زندگی است
.................
از زمان یا کلمات با بی توجهی استفاده نکن . هیچ کدام قابل بازگشت نیستند
....................................................
ارزش هر لحظه را با فکر کردن به لحظه بعد از دست نده
...............
مرد بزرگ از صفات خوب دیگران استفاده می کند نه از صفات بدشان سو استفاده
......................................
خردمند به کار خویش تکیه کند و نادان به آرزوی خویش

گفتگوی پنهانی ویلیام شکسپیر

 
 
 
  
ای روح ِ مسکین ِ من
که در کمند ِ این جسم ِ گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان ِ طغیان گر ِ نفس، تو را در بند کشیده اند!
 
چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای؟
 
حیف است چنان حراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه، که از خانه ی تن کرده ای
 
آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هر چه بر آن بیفزایی، بر میراث ِ موران خواهد افزود؟
 
اگر پایان ِ قصه ی تن چنین است،
ای روح ِ من،
تو بر زیان ِ تن زیست کن؛
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج ِ درون ِ تو بیفزاید.
 
این ساعات ِ گذران را
که بر دریای سرمد کفی بیش نیست، بفروش
و بدین بهای اندک، اقلیم ِ ابد را به مـُلک ِ خویش در آور،
 
از درون سیر و برخوردار شو،
و بیش از این دیوار ِ بیرون را به زیب و فر میارای
 
و بدین سان مرگ ِ آدمی خوار را خوراک ِ خود ساز؛
که چون مرگ را در کام فرو بری،
دیگر هراس نیست و بیم ِ فنا نخواهد بود.
 

 
 
عاشقی جرم قشنگی ست
 
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
 
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
 
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
 
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
 
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
 
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
 
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
 
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
 
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
 
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
 
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
 
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
 
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
 
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
 
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
 
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
 
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
 
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
 
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

به یاد تو

امروز بعد از گذشت آخرین ملاقاتمان

دلم برایت تنگ شده است

زمان به کندی از کنارم می گذرد

و من چقدر سخت شبهایم را به روز

و روزهایم را به شب می رسانم

اما تو بی خبر از طوفان سرنوشتی که

 برایم رقم می خورد

شیشه ظریف قلبم را شکستی

و مرا در میان رویاهای همیشگی ام تنها گذاشتی

و من همواره با خاطراتت زندگی کردم

و ساعتها با وجود خیالی ات قدم زدم و گفتگو کردم

بی تو همه چیز برایم تکراریست

و روزهای هفته با آرایش نظامی از ذهنم

 عبور می کند

و من  برای ساختن زندگی نو

گلها را روانه ی گلدان قلبم کرده ام

و پنجره دلم را رو به افق گشوده ام

برای عاشقانه ترین نگاهت

 به امید...