دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

تکرار تو

 

این روزها ، برایم روزهای دلگیری است ،
می دانی ، این روزها چندین بار نامت را زیر لب زمزمه می کنم ،
این روز ها ، از دوری ات بی قرارم ،
بگذار عاشقانه تر بگویم :
این روزها ، تمام وجودم در یک حرف کوچک
" تو "
خلاصه شده ،

این روزها ، آرزو می کنم :
ای کاش در کوچه های کودکی می ماندم ،
ای کاش سایه ها از ذهنم رخت بر می بستند ،
و ای کاش می توانستم سکوت غم انگیز صحرای دلم را بشکنم .

غوطه ور در این افکار ، ناگاه به خود می آیم :
همه رفته اند ، و من تنها مانده ام ،

بهت زده و حیران ، در وسط اتاق می ایستم ،
چه سکوت غمباری !
پارچه های سیاه روی دیوارها و گل های خشک و پژمرده ،
خبر از فصل جدایی و نیستی می دهد .

آه ، دیگر آفتابی نیست که هر صبح با طلوع خود ، مرا بیدار کند ،
دیگر کسی نیست تا گرد و غبار دل ابری ام را ، پاک کند ،
دیگر کسی نیست تا مرا با نگاهش ،بدرقه کند ،...

و من دوباره به خود می آیم :
تو دیگر نیستی،
و من ، امروز ، بی تو ، گمشده ای در کوچه پس کوچه های عمرم ،
امروز دیگر به تنهایی خو گرفته ام و جزیی از وجودم شده ،
و دیگر رمقی برای رفتن به انتهای سفر ندارم .

و امروز من به یاد آن روزها ، و در حسرت دیدارت ، می گریم ،
و آرزو می کنم :
ای کاش می شد یک بار ، تنها یک بار دیگر ، تکرار شوی ...
 
 

بگو به من روزهای روشن رفت کجا
چرا صداقت شود جدا


از روزی که رفت از یاد
قاصدک امید رفت بر باد
همه دیگه محروم از دل شاد


گلها شود همش از جنس سنگ
صدای بی کسی توی دل پیچید مثل زنگ
گفتن عشق شوده سیاه رنگ
پس به همه عاشقا زدیم چنگ
گفتن ایمان هستش ننگ
همه قدم زدیم توی شهر فرنگ
سوخت همه نهالهای سبز و قشنگ
با نفس وجود کردیم جنگ


دیگه نشنیدیم ندای سرنوشت
جهنم ساختیم از یک بهشت
ننگ و خواری ساختیم از سرشت
گل نو شکفته شود ای سرشت

همه سیراب از دریاهای شور
چشمای تاریک بدون نور
مردها نامرد بدون غرور
به امید یاری رسون کنه ظهور
با دستهای خودمون فردا رو کردیم توی گور

زندگی نه آنقدر شیرین و نه مرگ آنقدر تلخ است که انسان شرافتش را بفروشد!

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر هم سفید نتوان کرد
 دردهایم را در ماتمکده دل می سوزانم تا بخندم ونگویم که دلتنگم!..............................

در بیکرانه های زندگی دو چیز افسونم می کند 
                آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
و خدایی را که نمی بینم و می دانم که هست

چقدر افسوس خوردن بر زمانهایی که هرگز بر نخواهند گشت، ویرانم می کند

گل سرخ  : این منم اولین پیامبر عاشقان ....زبان گنگ و گویای ابراز عشق......منم !
نیلو فر : پیچ و تاب عاشقانه در گرمای وصال را به من تشبیه میکنند ..
رازقی    :فخر فروشان گفت : من مجموعی از هر دوی شما هستم....
نرگس : من یکه تاز عرصه زمستانم...
شقایق : نام دیگر منست.... گل عاشق
محبوب شب : منم محرم اسرار نهان عاشقان !!
لاله :من پیام دلهای عاشق را برای خدا می برم
پامچال :حضور من است که بهار عاشقان را... بیدار می کند.
مریم : عطر من است فضای خلوت عاشقان !
 از آنسوی علفزار صدای هق هق گریه ای دردناک همه گلها را به سکوت کشاند...!صدا... صدای گریه گل نومیدی بود...!

چشم هایم که بسته می شوند
تو را می بینم
چشم هایم که باز می شوند
 باز تو را می بینم
تفاوت این دو
تنها یک چیز است
دومی دروغ محض
است

رد‌ پای‌ عشق‌ ‌ ‌در زندگی، کار و کیفیت‌

هرکجا عشق‌ آید و ساکن‌ شود هرچه‌ ناممکن‌ بود ممکن‌ شود در جهان‌ هر کار خوب‌ و ماندنی‌ست‌ ردپای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌

‌ ‌در تمام‌ مدتی‌ که‌ در دوران‌ ناگزیر دوری‌ از کار سرگرم‌ گردآوری‌ مطالب‌ کتاب‌ «نقش‌ دل‌ در مدیریت» بودم، هنگام‌ مرور مقاله‌ «کار دلسوخته، محصول‌ دلساخته» و چند خاطره‌ کاری‌ پیرامون‌ پیوند کار، کیفیت، خلاقیت، اخلاق‌ و انسانیت‌ در کار با عشق‌ پدیده‌ای‌ ذهن‌ مرا به‌ خود جلب‌ کرد و آن‌ تعابیر، تعاریف‌ و تصاویری‌ از عشق‌ بود که‌ «تصویر عشق» از آن‌ متولد گردید.

‌ ‌اما به‌ راستی‌ مگر می‌شود عشق‌ را تعریف‌ کرد؟ مولانا در دشواری‌ آن‌ می‌گوید:

هرچه‌ گویم‌ عشق‌ را شرح‌ و بیان‌ چون‌ به‌ عشق‌ آیم، خجل‌ گردم‌ از آن‌ و درجای‌ دیگری‌ از مثنوی:

در نگنجد عشق‌ در گفت‌ و شنید عشق‌ دریایی‌ است‌ بحرش‌ ناپدید و خود در پایان‌ شعر اعتراف‌ کرده‌ام‌ که:

«سالک» آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دل‌ است‌ شرح‌ و وصف‌ عشق‌ کاری‌ مشکل‌ است‌ ‌ ‌اما آنچه‌ موجب‌ شد تا شما را در احساس‌ خود در «تصویر عشق» شریک‌ کنم، مفاهیم‌ و تعابیری‌ از کار و زندگی‌ و کیفیت‌ در پیوند با عشق‌ است‌ که‌ می‌تواند شرایط‌ و محیطکاری‌ لطیف‌تر، باکیفیت‌تر و عارفانه‌تر و حتماً‌ سودآورتری‌ را فراهم‌ آورد.

‌ ‌جبران‌ خلیل‌ جبران‌ در کتاب‌ «پیامبر» در فصل‌ «کار» می‌نویسد: «کار با عشق‌ آن‌ است‌ که‌ پارچه‌ای‌ را با تاروپود قلب‌ خود ببافی‌ بدان‌ امید که‌ معشوق‌ تو آن‌ را بر تن‌ خواهدکرد... اگر نمی‌توانی‌ با عشق‌ کار کنی‌ بهتر است‌ کار خود را ترک‌ کنی‌ و بر دروازه‌ معبد بنشینی‌ و صدقات‌ کسانی‌ را که‌ با عشق‌ کار می‌کنند بپذیری...».

تقدیم به کسانی که قلب کوچکشان همیشه دریای ست
 
 
 
 
 
واژه ها پر معنا
جمله ها بی معنا
این چه احساس غریبی ست
این چگونه عادتیست
واژه ها در جمله ها چگونه ساده می شوند
چرا در بیهودگی ها اینچنین گم می شوند
وقتی از پیچ و خم ناگفتنی ها می گذرند
ساده و با رزش اند
مثل یک گوهر کم یاب
توی مشت گرم خواب
نه کنار در باز پنجره
نه رو طاقچه اتاق
پا به پای نور فانوسهای شب
در مسیر حرف عشق و زندگی
واژه ها با ارزش اند
گرچه ارزشها دگر خالی زمفهوم شده اند
تو این دوران غریب
ولی در عالم احساس بزرگ شاعری
توی لحظه های بارانی
در کنار واژه ها
حفظ ارزشها همیشه ارزش است
بی حضور واژه ها
ارزشی هرگز ندارد لحظه ها
لحظه لحظه غرق واژه زندگی باید نمود این زندگی را