همه هستی من
خلوت مست دو چشم تر توست
همه قصه من
صحبت زلف بلند سر توست
تو مرا واژه ایمان هستی
که به هنگامه صبح
لب به تکریم تو من باز کنم
تو مرا مهر عبادت هستی
که به هر سجده خود
سر تعظیم به محراب رخت می آرم
تو مرا چون گل سرخی هستی
که درون قفس خشک کویر
از سر ناز به برا آمده ای
تو مرا صبح امیدی هستی
که میان همه پنجره ها
رو به من باز شدی
چشم امید من خسته به توست
تو مرا یاری کن
تا به همراهی تو
به سر قله ایمان برویم
و خدا را انجا
با تو فریاد کنیم
در دل من...
می خواهم روزهای سیاهم را برگ برگ کنم
می خواهم سوزی که دائم در وجودم حس می کنم
به فراموشی بسپارم
فراموشی چه واژه زیبایی
اما حیف که سعادت و انتقام با مفهوم این واژه منافات دارد
می خواهم قلمو خیال را در دست بگیرم
وخودم را خوشبخت نقاشی کنم
می خواهم همه جا را آبی کنم
می خواهم آتش را از روزگار حذف کنم
می خواهم از ته دل و قلبم فریاد بکشم
تا شاید ذره ای از غوغا درونم کم شود
تا شاید قلبم از یاد خاطره ها تهی نشود
ای کاش دست کم صفحه خیالم
این رنگ و بو را می گرفت
دوست دارم خوب باشم
و خوب بودن را حالا تجربه کنم
باز تشکر می کنم از همه دوستان عزیزم
که منو مورد لطفشون قرار میدن
امیدوارم من هم بتونم
یه دوست خوب واسه شما باشم
واسه خوشبخت شودن چکار کنم؟
این بار هم تو را می یابم
در هیاهوی یک التهاب ناب
که صداقت را معنا می کند
تو را آغاز می کنم
به روی برگهای سپید
تا برگهای دفتر زندگییم
آرام ،آرام از روح ترانه هایت لبریز شوند
باز می گردم به آغاز
به ابتدای نگاه تو
به اوج احساسهای بی نشان
دوست داشتن
رمزی برای رهایی از تکرار است
دوست د اشتن
رسیدن به اوج جاودانگی باورهای ماست
ولی افسوس...
آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم
و بعد...
برای آنچه از دست رفته آه میکشیم
پس هیچ وقت دریغ نکنیم
برای دوست داشتن