ای گیاه سبز
ای مظهر رویش
زیستن را آغاز کرده ای,
و بسوی بیکران راهی
که آینده و پایان آن را میدانی
میروی.
میروی!
بی آنکه هیچگاه زیستن را از یاد بری.
اما, من!
من چگونه آغاز کنم زیستن را؟!
که در ابتدا و اوان زیستنهایم که
با تبری مواجه گشته ام که برق لبه های تیز آن
امید زیستن و شکوفائی را در من می براند.
به پایان راهم میاندیشم بی آنکه حتی بدانم
آیا این راه را پایانی هست یا......
نمیدانم.
به امید فرداها, چشمانم را بر هم میگذارم.
چشمانم را میبندم و در رویاهایم رسیدن را میبینم
نه به او که به حبابی بزرگ.
به حبابی همرنگ سیاهی شبم.
نمیدانم
شاید خواب باشد
شاید خواب میبینم.
شاید خوابم هشدار تحققی باشد
در جهان بیداریم.
اما میگویند:
" خواب عاشق همیشه چپ است."
انسان؛شدن است،نه بودن.
مرداب هم خجالت کشیده است
فکر می کنی زندگی چیست ؟
یک خوشبختی ؟
یک دایره که دور تا دورش پرچین است ؟
زندگی یک تکرار
تکرار حرف های من و تو
و تکرار اعمال من و تو
و زندگی می تواند حتی یک تکرار پر از تکرار باشد
من در انتظار بهار بسر نمی برم
مرا از زمستان ترسی نیست
خزان در من خلاصه می شود
مرگ در کنار نام من به خواب می رود
در زیر فریاد شهر
پوستم ترک خورده است
تنم برای به خاک خفتن زنده است
زمان برای من معنی نخواهد داشت
زمان برای کسی که سال های مقدس را دیده است
یعنی درد
چنار کنار بیشه ی دلهره ی یک آدم
بلندی اش به حد آسمان رسیده است
عبور خواهم کرد
از لابه لای این امواج سهمناک
من از سکوت
از
این موج های پایکوبه های غربت وحشی
این دشنه ها
این مرگ ها
حتی کلام نسنجیده ی زاغ ها
یا تکه لاشه ای که لاشخور بر آن نشسته است
هرگز ترس نخواهم داشت
باور برای آن مترسک زیبای باغ بود
من از چه در باور فرو روم ... ؟
بگذار تا ترانه های من
تنها برای من بمانند و
بس
من لرزه های زبانم را تقدیم کرده ام
تنها برای آن کسی که لایق است