به تو سلام می کنم........
به تو سلام می کنم ، کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود.
اگر فریاد مرغ و سایه علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
¿
خسته ، خسته ، از راه کوره های تردید می آیم
چون آینه ئی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه بازوهایت ، نه چشمه های تنت
¿
بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم و شهر من بیدار
می شود.
با غلغله ها، تردیدها، تلاش ها ، و غلغله مردد
تلاش هایش،
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند.
¿
من به دنبال سحری سرگردان می گردم
تو سخن می گویی ، من نمی شنوم
تو سکوت می کنی ، من فریاد می زنم
بامنی با خود نیستم
و بی تو خود را در نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد.
¿
اگر فریاد مرغ و سایه علفم
این حقیقت را در خلوت تو بازیافته ام
حقیقت بزرگ است و
من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایه علف را با سایه ات بیامیز
مرا باخودت آشنا کن ،
بیگانه من
مرا با خودت یکی کن.