دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

هو


خاکی

بیا درویش بشیم خاکی وبی ریا شیم
قفل تن رو بشکنیم از من وما رها شیم

بیا پروانه صفت به دورهم بگردیم
زیرچترمعرفت یک دل و یک صدا شیم

زندگی با کبر صفا ندار
عالم فانی بقا نداره

اونایی که خاکین
عاشق دل پاکین
پیش خدا عزیزن وشاه و گدا نداره

افتاده شو
مغرور نباش
پروانه شو
بی نور نباش

این همه به مال و منالت نناز
یا اینکه به حسن جمالت نناز
دو روز دنیا که منم نداره
خوردن حرص بی شکم نداره


زندگی بذر محبت کاشتن
نه به ناداری و نه به داشتن
حاصل عمر گرانمایه ی ما
نامی نیک به جا گذاشتن


افتاده شو
مغرور نباش
پروانه شو
بی نور نباش
جانانه شو
منفور نباش

توبازنده ای زندگی!!

 

ومن آن فسیل هزارساله که دیگرفریب نمی خورد،
نه به آسمان آبیت
نه به هوای تازه ات
نه به صبح وشادیهای توخالیت وغمهایت
هه!!!!
دیگرحنایشان رنگی ندارد
من، آن فسیل هزارساله ام که دیگرفریب نمی خورد
و تو!!
بازنده ای زندگی
دیگرمرا به هرچه می خواهی بفریب
مرا به هرچه می خواهی بفریب
الا به عشق!
که برای چنین فریبی
هنوزبا دست لرزان، آغوش بازمی کنم.....
 
                               ****
 
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود وتاراج باد
من آهسته دردود شب، رو نهفتم
و درگوش برگی
که خاموش خاموش می سوخت
گفتم:
-        مسوز این چنین گرم درخود، مسوز!! –
-        مپیچ این چنین تلخ برخود، مپیچ!! –
    که گر دست بیداد تقدیر کور
    تو را می دواند به دنبال باد
                                      مرا می دواند به دنبال هیچ!!!
                                      
 
                               ****
 
بارالها...
مرا ازحکمتی که گریه نمی آورد
فلسفه ای که نمی خنداند
وعظمتی که دربرابرکودکان، سرخم نمی کند
                                                       دور نگهدار!!!

 

اگه یکی رو دیدی وقتی داری رد میشی بر می گرده ونگات می کنه بدون براش مهمی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری میرفتی بر می گردو با عجله میاد به سمتت بدون براش عزیزی

 اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی بر می گردو نگات می کنه بدون واسش قشنگی

 اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه می کنی میاد با هات اشک می ریزه بدون دوستت داره

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترک ام
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده گان این سال
عاشق ترین زنده گان بوده اند
خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقهی بازوهایت نه چشمه های تن ات

بی تو خاموش ام ، شهری در شب ام
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها ، تردیدها ، تلاش ها ، و غلغله های مردد تلاش هایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شب ام ای آفتاب
و غروب ات مرا می سوزاند

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی

هزار گلشن دل را به یک بهانه گرفتی
 
مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم
در این خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی
 
من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم
مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی
 
به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی
ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی
 
جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سر زد
شدی چو اتش و در نطفه ای جوانه گرفتی
 
بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم
در این معامله هم بارها بهانه گرفتی
 
چگونه نام وفا می بری که از ره یاری
به یاد من ننشستی سراغ من نگرفتی
 
هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد
میان ان همه بال مرا نشانه گرفتی
 
چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم
به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی
 
بیا بیا که پس از شِکوِه ها هنوز هم ای یار
تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
 
 
گفتم چشمم ، گفت : براهش میدار
گفتم جگرم ، گفت: پر آهش میدار
گفتم که دلم ، گفت : چه داری در دل
گفتم غم تو ، گفت : نگاهش میدار