همه چیز را جمع کردم. یکی یکی. خنده ها، گریه ها و تنهایی ام را که انگار سال ها توی این اتاق زندانی مانده بود. همه را گذاشتم توی چمدان آبی و درش را محکم تر از همیشه بستم.
آسمان هم انگار دلش می خواست که من بروم. نه ابری، نه بارانی...
شعر ها را که می خواستم از روی دیوار بکنم یادت افتادم نه اینکه یادت نبوده باشم، اما انگار آمده بودی که بگویی نرو، و من به خیالت قول دادم که تا همیشه همین جا بمانم.
نمیدانم چرا همیشه فکر می کنم که تو را خواب دیده ام. چشم هایم را می بندم و توی این سیاهی که سوزن سوزن می شود دنبالت می گردم. انگاری که...
نمیدانم، یعنی تو هستی؟ شاید هم فرقی نکند! پس من دوباره می خوابم. می خوابم تا برایم شعر بخوانی، بخندی، قصه بگویی، تا شاید یک روز از رویای شیرین بودنت بیدار شوم.
چشم هایم را می بندم و قاصدک سفید را می بینم. از خوشحالی فریاد می زنم:
قاصدک...!!!!!
میگی: آرزو کن.
و من آرزو می کنم، آرزو می کنم که تو هیچ وقت نروی.
میگی: من هم آرزو کردم.
میگم: چی؟
میگی: آرزو کردم که تو هیچ وقت نری.
نگاهت می کنم و بعد قاصدک با موج خنده هامان می رود...
چمدان آبی را بر می دارم و می روم. اما حالا فقط یک آرزودارم: کاش این را بخوانی. چشم هایت را باز کنی و ببینی که من چقدر دلم برایت تنگ شده است ...
نگاه وهم آلودم را خواندی و ترس مبهم چشمانم را