زمزمه می کنم که :
من از نسل شب شکنان روزگارم ، من از نسل نورآفرینان پاک ، از سلاله پاک آریائیان بردبارم ،
منم میراث هزار ساله زمین ، همان شرق تا غرب گسترده آغوش ، همان پیام آور مهر و دوستی ،
همان گرفته درفش آشتی بر دوش،
نه خود ستیزم ، نه دیگر ستیز
مرا و یادگاران مرا به نیکی یادآر
که یادگار یادگاران من ، همه شادی است و شادمانی ؛
یلدا نام فرشته ای است، بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره
یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود
با اولین شب پاییز آمده بود
و هر شب ردای سیاهش را قدری بیشتر بر سر آسمان می کشید
تا آدمها زیر گنبد کبود آرامتر بخوابند
یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت
و لا به لای خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد
گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد
یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت
آتش که می دانی، همان عشق است
یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد
آتش در وجود یلدا بارور شد
فرشته ها به هم گفتند:
یلدا آبستن است. آبستن خورشید
و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد
و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهد ماند
فرشته ها گفتند:
فردا که خورشید به دنیا بیاید یلدا خواهد مرد
یلدا آفرینش را تکرار می کند
همه چیز را جمع کردم. یکی یکی. خنده ها، گریه ها و تنهایی ام را که انگار سال ها توی این اتاق زندانی مانده بود. همه را گذاشتم توی چمدان آبی و درش را محکم تر از همیشه بستم.
آسمان هم انگار دلش می خواست که من بروم. نه ابری، نه بارانی...
شعر ها را که می خواستم از روی دیوار بکنم یادت افتادم نه اینکه یادت نبوده باشم، اما انگار آمده بودی که بگویی نرو، و من به خیالت قول دادم که تا همیشه همین جا بمانم.
نمیدانم چرا همیشه فکر می کنم که تو را خواب دیده ام. چشم هایم را می بندم و توی این سیاهی که سوزن سوزن می شود دنبالت می گردم. انگاری که...
نمیدانم، یعنی تو هستی؟ شاید هم فرقی نکند! پس من دوباره می خوابم. می خوابم تا برایم شعر بخوانی، بخندی، قصه بگویی، تا شاید یک روز از رویای شیرین بودنت بیدار شوم.
چشم هایم را می بندم و قاصدک سفید را می بینم. از خوشحالی فریاد می زنم:
قاصدک...!!!!!
میگی: آرزو کن.
و من آرزو می کنم، آرزو می کنم که تو هیچ وقت نروی.
میگی: من هم آرزو کردم.
میگم: چی؟
میگی: آرزو کردم که تو هیچ وقت نری.
نگاهت می کنم و بعد قاصدک با موج خنده هامان می رود...
چمدان آبی را بر می دارم و می روم. اما حالا فقط یک آرزودارم: کاش این را بخوانی. چشم هایت را باز کنی و ببینی که من چقدر دلم برایت تنگ شده است ...