تب دستات مونده رو تنم یادگاری تو به من قول داده بودی تنهام نمیذاری
کاشکی مانیتورت بودم همیشه رخ به رخت بودم...... کاشکی که کیبورتت همیشه زیر انگشتات بودم.......کاشکی که هدفونت بودم همیشه در گوشت بودم .......کاشکی که موست بودم همیشه تو مشتت بودم .. ....کاشکی پسووردت بودم همیشه توی فکرت بودم
خوش حالم که خوابی عزیزم
چون اگه بیدار بودی و می دونستی از دلتنگی تو خوابم نمی بره حتما خوابت نمی برد
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران
شما نمی توانید کسی را وادار کنید که دوستتان بدارد اما می توانید به کسی تبدیل شوید که دوستش می دارند.....
تنها بنائی که هر چه بیشتر بلرزه ، محکمتر می شه ، دله
گفتی که مرا دوست داری زندگیم زیبا شد
گفتی که عشق مرا در دل نهاده ای
خیال کردم که خوشبختی از ان ما شد
هر چه کردی پس از آن گله ای نداشتم
گفتم عاقبت یارم پیدا شد اندک اندک از کنارم دور شدی
نم نمک دیدم که دیگر مرا نمیخواهی
نگو که غافل بودم دلت با دیگری آشنا شد
کم کم از من فرار کردی
نم نمک رمیدی و رفتی
فهمیدم که دلت دیگر از دلم جدا شد
آری درست حدس زده بودم
روزی آمدی و بانگ بر داشتی که دلم از تو رها شد
بگو آخر من با تو چه کردم
که اینگونه مرا اسیر کردی
آنگاه وجودت اینقدر بی وفا شد ......
من تنهاترین فریاد در اوج صدایم
من عاشقانه ترین نگاه در کشتی وجود توام
من میخواهم زنده بمانم تابا توباشم تاباتو بخوانم چراکه بی تومیمیرم!
تمام شعرهای من فریاد قلب من است وتمام انها از ان توست .
من زردترین پاییزم در فصل نگاهت پس ان رادریاب وبا برق چشمانت غروبش را همراه باش ...
کسی چه می داند فردا چه خواهد شد ؟
شاید تقدیر دستان پر صلابتش را به سویم دراز کند و شاید هم نه...
ولی تا ان روز به امید رسیدن به نگاهت در انتظار می نشینم.
دلم همیشه می خواست غزلی بگویم که اخرین بیتش..
آخرین پلک خواب الوده تو باشد....
امشب ولی می خواهم به جای حافظ با دیوان چشمان تو فال بگیرم..
پلک که می زنی ورق ورق غزل تازه زاده می شود..
اخرین برگ دیوان چشمان تو کجاست؟؟؟
پلک بزن من غزل تازه می خواهم///.........
خسته ام اما نه آنقدرکه نتوانم تو را دوست داشته باشم
و از کنارنفس های گرمت بی اعتنا بگذرم.
اگرشوق رسیدن به دستهایت نبود،هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم
واگر صدای گوشنواز تو نبود ازگوشه تنهایی بیرون نمی آمدم.
اگر شوق دیدن چشم هایت نبود هیچ گاه پلک هایم را بیدارنمی کرد
و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید،معنای جهانرا نمی فهمیدم...
*****************
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامعه ندر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
میدونم که روزگارت پر از گلای وحشی
من یه شاخه شکستم می تونی منو نبخشی
تو یه سایبون امنی واسه بلبلای عاشق
منم اون اسیر موجا توی حسرت یه قایق
بدون اما عاشقت بود اونکه می گفتی دیوونه ست
آره دیوونگی داره اونکه خنده شم بهونه است
با لبات قهرم با چشات قهرم
نگام نکن با نگات قهرم
عاشقت بودم نفهمیدی
هی بهت گفتم هی تو خندیدی
زخم زبونت به دلم نشست
سنگ عاشقا سرمو شکست
یادمه یه روز مست و مستونه
داد زدم بیا بیرون از خونه
سنگ آخرو تو به من بزن
خندیدی گفتی برو دیوونه
وقتی که عشقو دیدی تو نگام
وقتی که اسمت اومد رو لبام
داد زدم یه روز توی کوچه ها
اینو بدونین همسایه ها
من دیگه دارم می میرم براش
خندیدی گفتی عاشقم نباش گفتی عاشقم نباش عاشقم نباش نباش
می گویند
صدای پای بهار می آید
چرا نمی شِنَوَم ؟!
بهارِ عمرِ من!
به این سرزمینِ همیشه خزان
سر نمی زنی؟
جشن عروسکها
مرگ را با دوستی بر گردنم آویختند
دستان نارفیقان حلقه دار بود