دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

اوخوشبخت بود.زیراهیچ سوالی نداشت .اما روزی سوالی به سراغش آمد وازآن پس خوشبختی دیگر چیز کوچکی نبود.اوازخدا معنی زندگی را پرسید.اما خدا جوابش را با همان سوال خودش داد. خدا گفت: اجابت تو همین سوال توست. سوالت را بگیر و در دلت بکارو فراموش نکن که این دانه ای است که آب و نورمی خواهد. او سوال را کاشت.آبش داد و نورش داد. سوال جوانه زد و شکفت و ریشه کرد . ساقه و شاخه وبرگ. وهر ساقه سوالی شد وهر شاخه وهربرگ سوالی! واوکه تنها یک سوال

داشت ؛ درختی شد که ازهرسرانگشتش سوالی آویخته بود. وهربرگ تازه ؛ دردی تازه بود وهربارکه ریشه فروترمی رفت ؛ درد او نیز عمیق ترمی شد! فرشته ها می ترسیدند. فرشته ها ازآن همه سوال ریشه دار می ترسیدند.اما خدا گفت: نترسید!درخت او میوه خواهد داد . وباری که این درخت می آورد معرفت است! فصل ها گذشت ودردها گذشت درخت اومیوه داد و بسیاری آمدند وجواب های اورا چیدند.اما دردل هرمیوه ای ؛بازدانه ای بود وهردانه آغازدرختی وهر که میوه ای را برد در دل خود

 بذر سوال تازه ای را کاشت.« این است قصه زندگی آدم ها »

 این را فرشته ای به فرشته ای دیگر گفت!

 

دیروز بود, توی ایوان دلم نشسته بودم و روزها را ورق میزدم.
              دنبال چه می گشتم ؟؟!  نمی دانم!       شاید دنبال خودم! 
  انگار خودم را لا به لای این روز ها گم کرده ام!
میان گیر و دار همین افکار بود که غروب آمد.
                           آمده بود سری به ما بزند و برود .
                                سراغ روز را از من می گرفت , مثل همیشه مغرب را نشانش دادم و گفتم:
    (( از آن طرف رفت , تند تر بروی به او می رسی!))
رفت ! باز هم غروبی از خانه ی ما گذشت ! همچون آهویی چالاک و خرامان بام های شهر را در نوردید و رفت!
   ___________________-----____---_____---__گویی شب دنبالش کرده بود.( مثل بازی بچه ها!)
 
او که رفت , به رسم هر شب فانوسی روشن کردم. صندوقچه ی کنار ایوان  چشمانم را نوازش می داد.
       یادش به خیر!
                             آن روز ها!          یادت هست؟؟!
 
سهم ما از دریای فرصت , صدف های بهانه بود و گوش ماهی های انتظار!!
        آری انتظار! برای پیدا کردن بهترین بهانه ی شروع !!!
صبح که می شد
    به ساحل فرصت می رفتیم......بهانه و انتظار جمع می کردیم تا شب از میان آنها بهترین را انتخاب کنیم!!!
                                   
       بهترین !بهترین !بهترین !...........................
 
آنقدر از این بهترین ها جمع کردیم که صندوقچه هامان رنگارنگ و لبریز شد واین برامان عادتی ماندگار!!
 
یادم نمی رود آن شب :
      با جیب هایی لبریز از بهانه های قشنگ , خسته و خوشحال , از ساحل فرصت آ مدیم , توی همین ایوان!
                           
   در صندوقچه هایمان را باز کردیم تا مثل همیشه بهانه انبار کنیم که...................
       بهانه ها بیرون ریختند!!!!!!!!!!!
                      دیگر جایی برای بهترن های جدید نبود!! ...................دیگرانتظارها به لب رسیده بود!!!
   تازه آن موقع بود که فهمیدیم آن همه بهانه و انتظار ,  برای  شروع نکردن بود! نه برای شروع!!
 
                کاش همیشه جیب هامان سوراخ بود!
                         
                 کاش به جای این همه صدف و گوش ماهی جرعه ای فرصت برمی داشتیم!   .............            و دقایقی شنا می کردیم و خیس می شدیم از فرصت!!
 
خدایا! کمکمان می کنی , میدانم!!
 
جیب هایتان سوراخ , صندوقچه هایتان بی بهانه و انتظار باد!!

*****************
گیر کردم بین این دو ضرب المثل، دارم هنگ میکنم: بالاخره «جواب ابلهان خاموشی است» یا «سکوت علامت رضاست»؟؟؟؟