دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم

چرا به من شک میکنی . من که منم برای تو

لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو

 لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو

دست کدوم غزل بدم . نبض دل عاشقمو

پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو

گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین


سفر نکن خورشیدکم . ترک نکن منو نرو
نبود نت مرگ منه . راهی این سفر نشو

نزار که عشق منو تو . اینجا به آخر برسه

بری تو و . مرگ من از . رفتن تو سر برسه

گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین

نوازشم کن و ببین . عشق میر یزه از صدام
صدام کن و ببین که باز .غنچه میدن ترانه هام

اگر چه من به چشم تو . کمم قد یمیم گمم

آتشفشان عشقم و . در یا ی پر تلا طمم

گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین

تقابل جوانی و پیری
دردناک است ...
تضاد احساس
کشنده است ...
 
به چه کسی باید گفت
که دردی در دل داشتن
و درمان را در یک قدمی دیدن
زجر آور است ؟!
 
به چه کسی باید گفت
خواستنش با دل
و روی برگرداندن از روی عقل
ملال آور است ؟!
 
تقابل دل و عقل
وحشتناک است ...
تضاد عقل و دل
دیوانه کننده است ...

این فرشته ساده است و خط خطی ست
سر به زیر و یک کمی خجالتی ست
بوی سیب می دهد ‏‏، لباس او
دامنش حریر سبز و صورتی ست
گوشواره هایش از ستاره است
تاجش از شهاب سنگ قیمتی ست
سرمه های نقطه چین چشم هاش
ریزه هایی از طلاست‏‏‏ ، زینتی ست
تکه ای بهشت توی دستش است
خنده های کوچکش قیامتی ست
دشمنی همیشه در کمین اوست
دشمنش، بد و حسود و لعنتی ست
هاج و واج مانده روی این زمین
او فرشته ای غریب و پاپتی ست
*
این فرشته راستش خود تویی
قصه فرشته ات حکایتی ست

هر کسی از من خواست با او باشم از من دور شد
مهربانی دید و از این لطف  من مغرور شد
خواستم با او بمانم  تا ابد هم آشیان
دیدم اما هر چه راگفتم به او در گور شد
کاش می شد قلب وسعت می گرفت
شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش می شد در پس احساسها
خنده ها از اشک سبقت می گرفت
کاش می شد از الفبای وجود
عین و شین و قاف نشات می گرفت
کاش میشد در پس سجاده ها
یک دعا تا اوج رفعت می گرفت
آتش عشق تمام وجودم را فرا گرفت
گریه از گونه ام سرازیر شد 
شاید این اشک جدایی خاموش کند آتش دوری من را
کی برمیگرده اون یاره همیشه عاشق
میدونم اون عاشق بود و یک روز برمیگرده
چرا از من جدا شد
خدایا هرکه با من آشنا شد
نمی دونم چرا از من جدا شد 
روز اول که اومد با وفا بود
وقتی نازش کشیدم بی وفاشد
باز سحر اومد ، آفتاب در اومد
با خنده گل شب به سر اومد
گلی دارم به گلزار زمونه
که در زیبایی و خوبی نشونه
بگوئید بیش نرنجونه دلم رو
که آهم سرد تر از باد خزونه

روی ماه و لای ستاره ها
یک نفر دنبال خدا میگشت ، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد میکشد .پس هر شب از پله های آسمان بالا میرفت ، ابر ها را کنار میزد .پادر شب آسمان را میتکاند ، ماه را بو میکرد و ستاره ها را زیرو رو .
او میگفت : ((خدا حتما یک جایی همین جاهاست . ))
و دنبال تخت بزرگی میگشت به نام عرش ؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد . او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی .
نه رد پایی روی ماه بود نه نشانه ای لای ستاره ها . از آسمان دست کشید ، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم .
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد . زمین پهناور بود و عمیق . پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند .
زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فرو تر رفت و فرو تر .
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود .
نه پایین و نه بالا ، نه زمین و نه آسمان .خدا را پیدا نکرد . اما هنوز کوه ها مانده بود . دریا ها و دشت ها هم . پس گشت و گشت و گشت  . پشت کوه ها و قعر دریارا ، وجب به وجب دشت را . زیر تک تک همه ریگ ها را . لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را . اما خبری نبود ، از خدا خبری نبود.
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو .
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت . شاید نسیم فرشته بود که میگفت خسته نباش که خستگی مرگ است . هنوز مانده است ، وسیع ترین و زیبا ترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است . سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .
نسیم دور او گشت و گفت : (( اینجا مانده است ، اینجا که نامش تویی . ))
وتازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید . نسیم دریچه کوچکی را گشود ، راه ورود تنها همین بود . و او پا بر دلش گذاشت وارد شد . خدا آنجا بود . بر عرش تکیه زده بود . و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود. همین جاست .
سالها بعد وقتی که او به چشم های خود بر گشت ، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمین . هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه ، هم لای ستاره ها و هم روی ماه .