دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

الهی بنده آشفته حالم....چرا از درد محرومی ننالم
الهی بی نوائی درد مندم....حزین و دل غمین و مستمندم
دل پر غصه من مایه من....امیدم بر تو شد سرمایه من
ذلیل و ناتوان و خوارو پستم....زره افتاده ام بر گیر دستم
ندارم ره به جائی ده پناهم...منزه کن تو یارب از گناهم
ترحم کن به حال مستمندی....نظر کن بر اسیر و دردمندی
دلم را غرق حکمت از وفاکن....روانم را منور از صفا کن
زعشقت آتشی بر سینه افروز.....مرا مشمول رحمت کن شب و روز
نجاتم ده ز درد خود پرستی....دلم پر کن ز عشق و شور و مستی
دلم را زنده کن از آتش عشق....روان پاینده کن در تابش عشق
رهایم کن رها از عرصه خاک....مرا بنما مقیم عالم پاک
مکن محرومم از فیض حضورت....عطا کن بر دل و جانم ز نورت
دلم را غرق در نور رضاکن....ز بند نفس و شیطانم رها کن
در رحمت گشا مسکینم و زار....مدارم این جهان و آن جهان خوار

همه چیز را جمع کردم. یکی یکی. خنده ها، گریه ها و تنهایی ام را که انگار سال ها توی این اتاق زندانی مانده بود. همه را گذاشتم توی چمدان آبی و درش را محکم تر از همیشه بستم.

آسمان هم انگار دلش می خواست که من بروم. نه ابری، نه بارانی...

شعر ها را که می خواستم از روی دیوار بکنم یادت افتادم نه اینکه یادت نبوده باشم، اما انگار آمده بودی که بگویی نرو، و من به خیالت قول دادم که تا همیشه همین جا بمانم.

نمیدانم چرا همیشه فکر می کنم که تو را خواب دیده ام. چشم هایم را می بندم و توی این سیاهی که سوزن سوزن می شود دنبالت می گردم. انگاری که...
نمیدانم، یعنی تو هستی؟ شاید هم فرقی نکند! پس من دوباره می خوابم. می خوابم تا برایم شعر بخوانی، بخندی، قصه بگویی، تا شاید یک روز از رویای شیرین بودنت بیدار شوم.

چشم هایم را می بندم و قاصدک سفید را می بینم. از خوشحالی فریاد می زنم:

قاصدک...!!!!!

میگی: آرزو کن.

و من آرزو می کنم، آرزو می کنم که تو هیچ وقت نروی.

میگی: من هم آرزو کردم.

میگم: چی؟

میگی: آرزو کردم که تو هیچ وقت نری.

نگاهت می کنم و بعد قاصدک با موج خنده هامان می رود...

چمدان آبی را بر می دارم و می روم. اما حالا فقط یک آرزودارم: کاش این را بخوانی. چشم هایت را باز کنی و ببینی که من چقدر دلم برایت تنگ شده است ...

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

****

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

****


و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

****
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.

****

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
****
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

****
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

****
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

****
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

****
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید

نگاه وهم آلودم را خواندی و ترس مبهم چشمانم را

ناگفته هایم  را از لب خاموش و سردم دریافتی
خواستی که بمانی همراه و همدم روزها و شب هایم
                                     
گفتی که محتاجم مانند احتیاج نیلوفر و پیچک
گفتی که تا هستم، خواهی ماند
وگفتی که گذشته ها را به دست باد بسپریم
 
تو گفتی و من سراپا گوش شدم لبریز از شوق شنیدن
میدانی که دردی جانکاه بر قلبم سنگینی می کند
دردی که باید می چشیدم، من باید به جان می خریدمش
 
من به انتظار معجزه ای شب و روز تیره را به سر می کنم
زمان آبستن حوادثی است
و تا زمان تولدش به انتظار و دلهره می گذرانیم لحظات را
 
اکنون که به من نزدیکتری دعای سبزت را پناهم گیر.

صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته
 
 
  
 
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی