دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

با تو بودن بر من چه سود

 
با تو بودن بر من چه سود
که با تونبودن باشد
وقتی تونباشی عشق هست وقتی توباشی عشق نیست
نمی دانم شاید در تو نباشد
در تو جستم که عشق باشد
در عشق جستم که تو باشی
باشی یا نباشد
هر دو در من هستید
  پس عشق در من هست و همین را بر من بس
 
 
 
با تو هستم
تویی که رویت را  از من بر میگردانی
به چشمانم نگاه کن
اشکهایم هنوز خشک نشده اند
از چه میترسی  ٬من گناهت را بخشیده ام
هنوز آنقدر عاشقت هستم که هیچ کینه ای از تو به دل ندارم
تو را به خدا سپرده ام ٬نه نگران نباش نفرینت نمی کنم
برایت دعا ی خیر میکنم
دعا میکنم که خدا هم ترا ببخشد وتنهایت نگذارد
دوست ندارم تو هم مثل من طعم تلخ تنهایی را حس کنی
دوست ندارم تو هم مثل من شکستن قلبت را تجربه کنی
پس هرگز نفرینت نخواهم کرد وترا به خدا خواهم سپرد
تا در پناه او به زندگیت ادامه دهی .در کنار هر کس وهر چیز که دوستش داری
به چشمانم نگاه کن ٬ آنها را به خاطر بسپار
آنها همیشه نگران تو هستند .
 
 
دلم گرفته و این هیچ بهانه ای نمیخواهد
هیچ دلیلی نمیخواهد
-- یا لااقل من دلیل نمیخواهم!
 
 
 
همیشه فکر میکردم چقدر باگذشتی!!!
تو همیشه به لجبازی های من می خندیدی،
حتی گاهی که از بهانه گیری هایم باید دیوانه میشدی ،باز می خندیدی
و من بعد از عمری ، تازه فهمیده ام که
به چشم یک دلقک به من نگاه میکردی ...
 

دروغ بزرگ.....

 
 
آفریدگار را سپاس...
نمی دانم این چه سری هست
که وقتی نامش رو می آورم دیگر هیچ چیز به یادم نمی آید
جز اینکه بگویم.......
خدایا ممنونت..............
از برای تمام چیزها
تمام آیاتت
تمام عشقی که در وجود هر آدمی به مانند هر چیز دیگر.....
خدایا کمکم کردی...باز کمکم کن...........
مرا از آزادی محبوس در زندان عشقش رها کن....
مرا از روی دیوار از بی کسی ممنوع!!!
مرا از شعله زیر صفر عشقش که برایت نهان نیست
رهایی ده......
خدایا
کسی را می شناسی که به غیر تو بتواند کمکم کند؟
به اسم زیبایت خداوندگار من قسم
دیگر...به جز تو هنوز تو را کم دارم!!!!!
چطور می توانم حکمتت را بفهمم؟
آیا میشود روزی دوباره ببینمش و به او بگویم دروغ بزرگ عمرم را؟؟؟؟؟؟!!!!!
بگویم ماه من
دوستت ندارم؟
خدایا
اگر این بازی بود
چرا منی را که اول بازی برنده  بودم را بازاندی؟
مطمئن باش اگر نمی خواستی همان اول بازی
بازی را رها می کردم..........
گفتم بازی یاد بازی سرنوشت افتادم.....
همیشه می گفتند:
سرنوشت را می توان از سر    
 نوشت
ولی این بار سرمشقم را گم کردم!!!!
سرمشقم او بود که مرا به نیستی تبدیل کرد....
او بود که تنها مسیر قلبم را از من گرفت
و پس از ورود جای پایش را بر روی قلبم جا گذاشت!!
سرمشقم ماه من بود که باران وار
باد او را به دیاری دیگر پاداش داد...................
سرمشقم را گم کردم.....
از روی چه بنویسم؟؟؟؟؟؟؟؟
از روی کدام دستخط که شاید تو به من دادی بنویسم؟؟؟
خدایا تورا به خودت قسم
بگو.............
بگو آیا کسی که می پرستید روزی مرا
نیز به یاد من است؟؟؟
آیا مرا واقعا فراموش کرد و از دلش راند؟؟؟
یا هنوز هم می گوید دوستت دارم؟
همانطور که هنگام خداحافظی اش که بی رحمانه ترین بود می گفت.....
نمیدانم راست بود یا دروغ؟
نمیدانم باور کنم که دیگر نیست؟
دردانهُ من
..... ماه من......
بی کس تو هنوز انار ترک خورده ات را دارد
انار قرمز گونی  که خون وجودم را امیدوارانه به جریان می اندازد
همانی که هنگام رفتن به یادگار گذاشتی.............
هنوز آن را می بویم
هنوز وقتی بوی آن را حس می کنم
اشک دوریت آزارم می دهد
من
هنوز می پرسم
که
چرا زمانی که می شود شروع نکرد..........................
شروع شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟
منتظر جوابش از خدا هستم
تو که پاسخم را ندادی...............

کودکی

 
تو کودکی آرزو داشتم که بزرگ بشم تا معنی کلماتی چون مهربانی و محبت رو بفهمم
چون هنگامی که تو بحث بزرگترها شرکت می کردم
 
گاه گاهی سخن از امید و رویا ....به میان می یومد
و من از شنیدن اونا مات و مبهوت سکوت رو نشانه رضایت قرار می دادم
 
و هر گاه از مادرم سئوال می کردم او در جوابم می گفت
وقتی بزرگ شدی می فهمی
 
یک روز هنگامیکه پدر و مادرم با چند تن از اقوام صحبت می کردند
من هم تو گوشه ای نشستم و به حرفاشون گوش می دادم.
 
وقتی اونا در میون صحبتاشون از وفا و معرفت سخن گفتند
این سوال تو ذهنم ایجاد شد که وفا و معرفت چیه
 
هیچ وقت از مادرم در این مورد سوال نکردم
چون جواب مادرم رو می دونستم
 
حالا که بزرگتر شدم معنی اونا رو دریافتم
و می تونم بی معرفتی و بی وفایی رو احساس کنم
 
و این بار آرزو می کنم ای کاش همون کودک نه ساله باقی می موندم