دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

به نام آن که اشک را آفرید تا سرزمین داغ جدایی آتش نگیرد
 
در من هزار حرف نگفته                                                         
                            هزار درد نهفته                                                         
                                          هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند  ... 
 
 من ترانه هایم را از بوی نارنج گس کرده ام و با بندینکی از جنس برگ موز گیسوی دختر شب را می بافم ٬ من در نبودنت نشانه ای میابم و هرگز برای خواندن نماز وعده ٬ بهانه ای نمی گیرم
تنها شاید میان قرار هایمان آسمان بود که پر حرفی می کرد ٬ شبی به وسعت کرانه ای از رعد و برق و صاعقه تنها من و تو چند پیام کوتاه ٬ این قصه ی تکیده در ریسمان مرد ماهی گیر انگار سال هاست که بورانه ای نمی بیند
گریه کردم                                                             
گریه کردم                                             
اما دردم و نگفتم                                  
تکیه کردم به غرورم                              
                            تا دیگه از پا نیفتم                        
 
درد ما که یکی دو تا نیست ٬ ما صاحب سبکیم ٬ ما سایه هایمان را پیاپی در صحنه ی بی گریز زندگی افسون نموده ایم و دست دخترک همسایه را لمس کرده ایم
انگار همین دیروز بود ٬ روزی که برکه را برای ماهی شدن ترک می کردی و من برای هر قطره ی دریا انبوهی از حسرت می شدم ٬ یک حسرتی انباشته از اندوه
هر ترانه خاطره ای دیگر
       هر عشق یک ترانه ی بیدار است
 
شب پشت پلک های من سنگین تر از همیشه است ٬ چشمانم مانند شب بو های وحشی باغچه ی مامان در تکاپوی یک دقیقه اند .. یک ثانیه یا باز هم یک بهانه ی کوچک
مادر مرا به یاد روز های خوب بچگی می خواند و من در انتهای یک لحظه می فهمم اینجا برای ادامه ی یک سرنوشت زبر است
من همونم که یه روز " می خواستم دریا بشم
                              می خواستم بزرگ ترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
               تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم ... آه ...
 
صدا های کودکی ٬ ترانه هایی که فقط گوش می کردیم و هیچ گاه قرار نبود بیان گرمان باشند ٬ قرار نبود دست به دامانشان شویم و در تنهاییمان از آن ترانه های فقط زیبا کمک بگیریم
اکنون وقتی است که سنگ روی سنگ نمی ماند ٬ قمر در عقرب است
شب من پنجره ای بی فردا
روز من ٬ قصه ی تنهایی ها
مانده بر خاک و اسیر ساحل
ماهی ام ٬ ماهی دور از دریا
 
شاید کسی که مرا دیده برای من نمی خندد اما کسی که می خندد حتما مرا نمی بیند - یرمیس
سرد بود ! عشق لالایی بارون تو شباس " نم نم بارونه پشته شیشه هاست
خاطره انگیز بود !
دیگر برای چیز هایی شبیه عشق ٬ علاقه یا اعجاز
                                                                 جایی نیست ...
بویی از شهوت تند یک دختر و برجستگی هایی که لمس خواهم کرد ٬ سال سیاه که نماز ندارد " تو خود خوب می دانی که من بی وضو هستم و دیگر زمانی برای غسل دادنم نمانده است ..
روی دیوار ٬ تشنه تر از همیشه ٬ در هم گره خورده اند و با هم یکی شدند !  مانند روز های اول آشنایی دو نبض ٬ چشمان بی گناهی که از دیدن زشت ترین زیبایی زمین می ترسیدند ٬ ای کاش برایم سخنی بود ٬ حرفی بود ٬ بیانی بود ...
 
 
گر حال تو همچون من آشفته خراب است ٬ گر خواهش دل های من و تو بی جواب است
ای وای به حال هر دوی ما " ای وای به حال هر دوی ما
هنوز هم نمی توان صدای ذره ذره ریختنم را ٬ شکستنم را شنید و من هنوز هم نخواهم نشان داد که در تنهایی ملموس شبپره مانندم کیست که موهایش را شانه می زند و آن دختری که رو به آینه ایستاده از کجای این شهر پراز نقاب بر خواسته
هنوز هم منم کسی که صد نقاب ساخت و صد نقاب را فروخت و باز برایش سفارش نقاب آورده اند
 
در همه جای این زمین " همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است " از این دیار خسته ام
از این دیار خسته ام

 

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود
 
با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود
 
هی کار دست من بدهد   چشم های تو
 
هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود
 
با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان
 
حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود
 
جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر
 
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود
 
سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود
 
حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود
 
قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز
 
در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود
 
حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ
 
انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد
 
تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت
 
حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد
 
با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !
 
وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

با باران می آیی

گفتی٬ بهار که بیاید برمیگردی٬
گفتی٬ اولین باران بهاری که ببارد٬ برمیگردی
گفتی که می آیی٬ با بهار می آیی...

نمیدانی که بهار چگونه بهار را انتظار کشید
نمیدانی که بهار طلوع خورشید را میشمرد
نمیدانی که بهار٬ آرزو میکرد روزهایش شب شود٬
نمیدانی که بهار٬ برایت هفت سین عشق چیده بود٬
نمیدانی که...

آخر فکر میکرد که روز اول بهار باز میگردی٬
فکر میکرد که تو هم دلت برای بهار تنگ شده است٬
فکر میکرد که تو هم مثل بهار٬ منتظر بهانه ای برای آمدن بودی٬
فکر میکرد که تو هم دلت را یک جای دیگر٬ جا گذاشته ای٬
فکر میکرد که ...

بهار آمد ولی تو نیامدی٬
بهار آمد ولی بهار چشم انتظار ماند٬
بهار آمد ولی بهار بوی پیراهن تو را نشنید٬
بهار آمد ولی چشمان بهار به راه ماند!
بهار آمد ولی...

با خود گفتم٬ باران که ببارد می آیی٬ ولی تو نیامدی!
با خود گفتم٬ عاشق بارانی٬ آخر تو خود بارانی٬ ولی تو نیامدی!
با خود گفتم٬ شاید با باران بعدی می آیی٬
با خود گفتم٬ اینبار چشم به آسمان میدوزم٬ شاید باران ببارد٬
باران هم بارید٬ ولی تو نیامدی!

عشق بهار زیر باران خیس شد٬
چشمان بهار همرنگ باران شد٬
تنش بوی باران گرفت٬
سکوتش صدای باران گرفت٬ ولی تو نیامدی!
پشت پنجره اشک ریختم٬
سراغت را از پروانه ها گرفتم٬
نجواهای عاشقانه ام را در گوش قاصدک گفتم٬
از ستاره ها جویای احوالت شدم٬
ولی تو نیامدی!

و امشب باز باران می بارد٬ نازنینم!
می گویند باران رحمت است٬
بوقت باران٬ هر آرزویی کنی٬ اجابت است٬
من تو را از باران میخواهم٬
آخر بهار دارد میرود٬
شاید تا بهار آینده٬ دیگر باران نبارد٬
چرا نمی آیی؟

مگر دلتنگ بهار نیستی؟
مگر عطر یاسها را از یاد پرده ای؟
مگر...

وای اگر برگردی٬ چه میشود!
عطر تنت با عطر یاسهای باغچه که همراه شود٬ حیاطمان بوی بهشت می گیرد٬
اگر برگردی٬ بهار پروانه ها را خواهد گفت که دورت را حلقه کنند٬
اگر برگردی٬ بهار دوباره بهار میشود٬
اگر برگردی رویای بهار باز آفتابی میشود٬

باز امشب٬ هق هق بهار٬ در میان فریادهای باران گم شد٬
باز دست گلی که برایت چیده بودم٬ توی گلدان پژمرده شد٬
باز احساس ترک خورده بهار هزار پاره شد٬
باز...

باز هم چشم انتظارت می مانم٬
می دانم که می آیی٬ با بهار می آیی ... با باران می آیی!
برای کسی که مثل خون تو رگهامه

 

mt.hamtaraneh.com

نامت چه بود؟
آدم
فرزند؟
بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ،نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟
خدا
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین!!!!
حکمت؟
تبعید در زمین
همدست در گناه؟
حوای آشنا
ترسیده ای؟
کمی
ز چه؟
که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی
که؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی ...
ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟
دلتنگ گشته ای ؟
زیاد
برای که؟
تنها خدا
آورده ای سند؟
بلی
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟
بلی
چه کسی ؟
تنها کسم خدا
در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا
 mt.hamtaraneh.com

mt.hamtaraneh.com
 
به آسمان دوباره نگاه می کنم آبی نیست!غرق
 
درآبم اما تنگ من دریا نیست.
 
دل من بشکسته است ودلم تنگ تر از هر قفس
 
است.
 
ماهی تنگ بلورم,جای من اینجا نیست.پس
 
این فاصله ها  دور ز دریا خانه ام اینجا نیست.
 
همه رویای شبم غوطه درآبی دریاست.خانه ام
 
دورترین رویاهاست.
 
من دلم می خواهد درهمین خواب بمیرم.غرق
 
درآب شوم جان دهم ساده بمیرم.من دراین تنگ بلور
 
من ز دیار دور من  در این شهر غریب خسته از
 
دیدن هر دیدنی ام به افق می اندیشم وبه آن لحضه
 
که خورشید می مند آبی دریای مرا نقاشی.
 
ومن آری غرقه دررنگ طلایی غرق
 
در رویایم.
 
من دلم می خواهد در همین خواب بمیرم.
 
غرق درآب شوم....
 
جان دهم ساده بمیرم....ماهی تنگ بلورم.