چه با گذشتی که از من هم گذشتی
****
دست بلند کردم و سویش نگاه دیده پر از اشک و دلم پر ز آه
خواستم اورا که بگویم منم بغض گرفت راه سخن گفتنم
اشک از آن چشم ترم شد روان آه دمادم زد و کردم فغان
کرد خدا بر من بیچاره آه تو چه ستم دیده ای ای بی گناه
گفتمش ای بار خدایا تو هم گریه کنی چون شنوی قصه ام
صبر نماند و دگر از جا شدم راز دلم گفتم و رسوا شدم
پیش همه خلق شدم زرد روی او که مرا برد ز رخ آبروی
او که دلم هیچ ز یادش نبرد رفت و غمش را به دل من سپرد
لحظه ی دیدار که پایان رسید روز فراق و غم هجران رسید
روز وداع لحظه ی مرگ من است فصل خزان زردی برگ من است
گرچه شدم پرپر این عشق پاک باز تو در قلب منی زیر خاک
شناخت کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد