خالیِ شانه هایم را به سرمای دیوار تکیه می دهم،
بالای سرم،
ساعتی که درک حضورش محال است، تک تک می کند.
نیمه شب است اما.
سرم را که روی شانه ام خم می کنم،
غیبت حضور لَختی موهایت،
لُختی چاردیوار بی رنگم را به رخ می کشد.
آری نازنینم،
حدیث، همان است:
نیمه شب است
و من تنهایم.
تا من گز می کنم تنهایی تنم را،
ربع دایره می چرخند
نرگسی های پشت پنجره
تا خاک
انحنای مردن را
و من رهایشان می کنم،
وقتی لا به لای گل های سرخ هم سرنگ کاشته باشند!
نازنینم،
دلم گرفته است،
و باز بی خودی تب دارم
تنم می سوزد و باز این تب است
که یک تنه می زند بر تنم،
که " هی! تنهای مغموم شب های کسالت بار!
برایم از نو بخوان، آواز قریب غربت سرزمین بی نوایت را!"
و من
سفره خالی ات،
حسرت کودکانت،
زخمی تنت،
خون پیراهنت،
سنگ باران خواهرت،
بغض مادرت و گور بی سنگ برادرت را
آوازی می کنم
دشتی، با زخمه های کمانچه و ناله های نی.
نازنینم،
گرفتار شبی عجیبم
که این چنین دلم گرفته است.
چرا نوازشت را دریغ می کنی؟!