چشمهایم را می بندم و بی هراس روی لبه پشت بام راه می روم.
دیگر چه فرق دارد که در بستر بمیرم یا در جوی آب.
اینک فریادی به دیواره ی رگهایم مشت می کوبد.
فریادی که از ناله هایی جانکاه زاییده شده است.
ناله های زجر آور هم نوعان منآرام آرام راه می روم.
می دانم که هر لحظه امکان سقوطم هست.
می دانم که همه ی لذت کودکانه ای که از زندگی می برم ممکن است در چشم به هم زدنی به نیستی بپیوندد.
ولی چه فرق دارد!
به هر حال دیر یا زود باید از محنت گاه زندگی گریخت
کاش وقتی بین زمین و آسمان معلق می شوم، پیش از آنکه بمیرم لحظه ای بیاسایم
و بدانم برای چه می میرم
چراکه هرگز نفهمیدم برای چه زندگی می کنم
می دانم که آسمان هم با من هم درد است
نور مهتاب هم تیره و آلوده شده استاو هم از خویش می هراسد.
همچون من
او هم پا به پای من روی پشت بام راه می آید
نمی دانم تا کی این بازی ادامه خواهد داشت
امیدوارم زیاد طول نکشد
چون به هر حال بازنده ی این بازی من هستم