زندگی سودایی است
زندگی نجوایی است
که من را آه کشیدم در خود
زندگی سوز جگر سوز غم جانان است
اما صحبت از زخم درون و غم و اندوه در سخن آسان است
هیچ کس عشق ندارد که بداند سوز را
هیچ کس زخم ندارد که بداند درد را
اما من خسته از این همه زخم و اندوه و غم هجران
نسشته منتظر در کویری دل سوخته از غم باران
نمی دانم ، ولی شاید این اشتباهم بود
تو از من اینگونه تابیدن در این ظلمت شب را نمی خواهی
تو از من پروانه وار سوختن و آتش گرفتن را نمی خواهی
ولی من دگر این روزها بی توان تر از سوختن پروانه و تابیدن شمعم
نوایی نیست
صدایی نیست
سکوت این شب وحشت زده از مرگ کشنده است
تو کجایی پناه امن خستگی هایم
تو کجایی
من اما اینجا در کنارت جای هر شبم خفتم
من اما از سر دلتنگی و اندوه در گوشت نوایی گفتم
پس جوابم کو
پس صدایت کو
اگر نگاهم می کنی پس چشمهایت کو
گمانم برد اگر روزی نباشی
نه ، نه
آه که می ترسم، می لرزم حتی از این احساس
تو کجایی آغوش گرمه این روزهای سرد
حرفی بزن با من
حرفی بزن یارم
اما نه ، انگار که دیگر هیچ نوایی نیست
صدایی نیست
سکوت این شب وحشت زده از مرگ کشنده است