دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ، نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد، نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانستم چه خطائی کردم، که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا، پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم؛ باز هم اوست، که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز، بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم، بیگمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد، ورنه دردیست که مشکل بروم
تا لبی بر لب من می لغزد، میکشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسید، لب سوزنده آن بدخو بود
میکشندم چو در آغوش به مهر، پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود، شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم، بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ئی از رویش شد، با که گویم ستم عشقش را
مادر ؛ این شانه ز مویم بردار، سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن، زندگی نیست به جز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست،به چکار آید این زیبائی
بشکن این آینه را ای مادر، حاصلم چیست ز خودآرائی
در ببندید و بگوئید که من، جز او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت : چرا؟ باکم نیست، فاش گوئید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور، زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست، بگوئید آن زن دیرگاهیست ، در این منزل نیست
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد