دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

سحر در سجده ی پاکی
تو را در زجه های قلب بیمارم دعا کردم.
هزاران بار
اندوه و تنهایی در
تو را در های های گریه و اشک ام صدا کردم
تو را من تا.
سحر هر شب به تنهایی دعا کردم.
دریغ از درد تنهایی
دریغ از آه سرد و اشک رسوایی
که در دنیای بی مهری
کسی از دل نمی تابد
_ و من در آسمان و کهکشان- اینچنین دنیای بد عهدی
تو را خورشید پاک_آسمان عشق کردم
تو را من عاشق ام عاشق!
تو را با عشق و مستی من وفا کردم.
عجب دنیای بد عهدی
عجب دنیای صد رنگی
عجب رنگ پر از ننگی
چرا اینگونه بی رحمی؟
چرااز خود نمی پرسی؟
چرا با من چنین کردی!؟
من اینجا در تمام لحظه هایم
نام زیبای تو را فریاد کردم
تو را در کفر این هستی، خدا کردم
خدایا من تو را اینگونه با خود آشنا کردم.
از آن روزی که مهر از من گسستی
تو را من تا خدا فریاد کردم
دعا کردم ، دعا کردم
کردم. تو را از هر بلایی من رها
عجب دنیای بیرحمی!
نمیدانم خدایا ،
من چرا بیگانه ای را با دل دیوانه ی خود آشنا کردم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد