در پناه سایه نیمه لرزان یک شمع برایت مینویسم.....
غریبی بد دردیست.....من تو را می خواهم....نه هیچ چیز دیگر را....
میان این همه اشنا من بی تو غریبه ام....تو در حال عبوری از من از
خاطره هایت از گذشته ها....می دانم که طاقت نداری که باور کنی
من این همه ماه، برای دیدنت صبوری کردم.....
اما باور کن با صد هزار دریا هم نم توانی نفرت گذر اینهمه روزها و
هفته ها را از دلم پاک کنی....هیچ چیز جز با تو بودن ان همه قصه را
فراموشم نمیکند....
*********************************
همیشه در عجب بودم که چرا
در جاده عشق پا به پایم
نمی امدی حتی وقتی که آهسته و پیوسته می رفتم
امروز فهمیدم
ریگی که در کفشت بود تو را می آزرد