دستم رو میندازم دور گردنش
صندلی ایی که بارها اشکهام بر رویش چکه کرده
به دیوار سلام می کنم
و گاه که بی هوا بهش می خورم
ازش دلجویی می کنم
- ببخشید آقای دیوار ...
و باز صندلی را با خودم می چرخانم و می رقصانم
چپ ... راست ...
چپ ... راست ...
یادمه رقص بلد نبودم !
اما غم مرا هم به رقص وا داشته !
اشک هایم را می خورم
و باز با صندلی می رقصم ...
بلند بلند آواز سر می دهم
من خوشبختم
چون غم دارم ...
صندلی رو به دور خودش و خودم می رقصانم
فریاد می کنم ...
من با غم هایم خوشبختم
با غم هایم می رقصم ...
فاطمه
سهشنبه 10 مهرماه سال 1386 ساعت 09:52 ق.ظ