دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

دیگر نکنم از روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
" او یک زن ساده لوح عادی بود "
میسوزم از این دورویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو ؛ پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق تو را به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر روی سینه نفشارد
عشقی که تو را نثاره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
شورنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رٍٍویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو؛ مجو ؛ هرگز
او معنی عشق نمی داند
راز دل خود به او مگو
هرگز

فروغ فرخزاد
 
تو را با دیگری دیدم گرم گرفته بودی
با او آهسته می رفتی سراپا محو او بودی
صدایت کردم به من چو بیگانه نگاه کردی
شکستی عهد دیرینه گناه کردی
چه شبها که من تنها به یاد تو سحر کردم
چه عمری که بیهوده با تو هدر کردم
تو عمرم را تباه کردی گناه کردی
گناه کردی
گناه کردی
گناه کردی
 
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ، در تهاجم با زمان آتش زدم، کُشتم
من بهار عشق را دیدم اما باور نکردم، یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم.
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم ، تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن ، همه صبر و قرارم رفت... بهارم رفت...عشقم مُرد...یارم رفت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد