شعری برای تو
گفتی : بمان می خواستم اما نمی شد
گفتی :بخوان ،بغض گلویم وا نمی شد
گفتم که : می ترسم من از سحر نگاهت
گفتی : نترس ای خوب من،امّا نمی شد
گفتی: نگاهم کن ـ ببین ـ آهسته دیدم
راهی نبود از مرز میشد تا نمیشد دست دلم پیش تو رو شد
آه ای عشق راز نگاهم کاشکی افشاء نمی شد
در ورطه ای از عشق و عقل افتاده بودم
چون عشق تو در ظرف عقلم جا نمی شد
می خواستم ناگفته هایم را بگویم
یابغض می آمد سراغم ،یا نمی شد
گفتی که :تا فردا خداحافظ ولی،آه آنشب
نمیدانم چرا فردا نمی شد ؟
برای کسی که مثل خون تو رگهامه