در کارگاه خلقت انسان، در آسمان، جائیکه خدا هر شخصیتی را مطابق با سلیقه خود آفرید، همه به صف بودیم تا قبل از اعزام به سیاره زمین، اصلیترین ویژگی شخصیتی خود را از خدا بگیریم...
سهم من یک پیمانه لبریز از احساسات بود... در حالیکه به استقامتی که در دست داشت تا به شخصیت بعدی بدهد خیره شده بودم، با خود فکر کردم، آیا همان احساساتی را که قبلاً در وجودم نهاده بود، کافی نبود؟
آیا من به استقامت بیشتر نیاز نداشتم؟ پدرانه لبخندی به صورتم پاشید و گفت: "صد البته که با وجود احساسات قویتر به استقامت بیشتری هم نیاز خواهی داشت... ولی آنرا الان به تو نمی دهم ...
وقتی به زمین رسیدی و شدت احساساتت تو را مجذوب اشخاص و زندگی زمینیات کرد... وقتی به غیر از محبت ابدی من، دلت برای محبتهای سطحی و زودگذر زمینی هم تپید و فراموش کردی در دنیایی بسر میبری که هیچ چیز پایدار و همیشگی نیست... آنگاه که از یاد بردی دنیا نمیتواند جوابگوی احساسات و محبتت باشد... زمانیکه گریان در کنج خلوت زمینی خود از بیمحبتی زندگیای که تو را احاطه کرده است، نالیدی... آنگاه بخاطر دریافت استقامت هم که شده باشد، مرا به یاد خواهی آورد... و من شادمان ا ز اینکه محبوبم دوباره مرا به یاد آورده است، تمام محبت خود را به پای تو خواهم ریخت و مرهم بر زخمهای دلت خواهم گذاشت...
وقتی زخمهای دلت شفا یافت، اگر دوباره دل به محبتهای زمینی بستی، من با اطمینان از بازگشت دوباره تو به سوی خود با محبتی نه کمتر، بلکه حتی بیشتر، به انتظارت خواهم نشست تا دوباره برای بستن زخمهای دلت به نزدم آیی... تا آن زمان که متوجه شوی تنها عشق پایدار تو در زندگیات، من هستم... آنگاه که این را دریافتی، روز شادی عظیم من درآسمان برای یافتن دوباره تو خواهد بود...
مغزم از درک شرایط تجربه نشدهای که توصیفشان را شنیدم، عاجز بود... پس پیمانه احساسات را گرفته، مزهمزهکنان شروع به نوشیدنش کردم... ابتدا به قدری شیرین بود که بقیه را بسرعت و با لذت سر کشیدم، اما در نهایت مزهای چنان تلخ و غیر قابل تحمل از خود در ذره ذره وجودم باقی گذاشت که از ناراحتی به خود پیچیدم... خدا با قطره اشکی از گوشه چشم ٬دلسوزانه در آغوشم گرفت و گفت: "این طعم لذت از محبتهای زمینیست... بیا و دهانت را با داروی آن شیرین کن و جامی سرخ، به رنگ خون در دستانم نهاد... رویش نوشته شده بود... عشق خدا...