پلک هایم به نبض داغ زندگیِ خفته در لبهایش، جمع شد و لذت دنیا یی در رگهایم جان گرفت و رفت تا لحظه حیات را در من زنده کند و متولد شدم در آیینه نگاهش. پر حرارت دست کشید روی پوست تبدارم و مگر می شکست آیینه که بغضم بشکند! انگشتش به اشاره از پیشانی لغزید تا گودی چانه و بوسید که: "روز دلنشین تست و هر چیز که عطری از تو را در خاطرم زنده کند مرا دوباره متولد می کند" بغضم تکه شد. مثل شیشه های رنگی روی نرمی شانه اش و عاشق شدم بیشتر از پیش دوباره و دوباره در صبحگاه روز من. مثل رویش زرد خورشید در آسمان، مثل لحظه حیات، مثل اولین چکه باران، مثل حضور تو در مستی های بی پایانم.
فاطمه
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 ساعت 08:08 ق.ظ