دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

 
 
امشب ازاون شباست که دلم می خواد داد بزنم توشهر این غریبه ها دردمو فریاد بزنم
می خوام بگم که باختمش اما چقد می خواستمش
 
 
 
 
احساسی غریب و دوگانه ، گاهی همراه رضایت ، گاهی تا هم آغوشی نفرت ! ! !
کشمکشی است میان ذهن آشفته و دل .
کاش زمانی که تبعید به هستی می شدم در صندقچه وجودم دلی نمی گذاشتم.
کاش می شد در قرنطینه ذهن ، افکار و خاطرات را به دلخواه حبس کرد ،
ای کاش زندانبانش من بودم.
کاش پوچی آینده بر امید امروز پیروز نمی شد.
کاش لااقل در تنهایی می شد بغض را آزاد کرد.
ای کاش می شد دیوارهایی تنهایی را خراب کرد بی آنکه بر سر دیگری می ریخت.!!
کاش بی ترس می شد مرگ را در آغوش گرفت و فشرد
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد