چرا وقتی که او می رود به انتظار آمدنش می نشینیم؟ چرا وقتی که دیگر نمی تواند دوست داشته باشد،ما او را دوست داریم؟ چرا وقتی او تمام می کند ما شروع می کنیم؟ چرا وقتی او تمام می شود ما آغاز می شویم؟ وچرا سخت است تنها متولد شدن و .... وچرا مظهر معرفت به ناگاه نمونه بارزی از شقاوت و نامردی می شود؟ من جواب را در شعر مولانا می بینم که می گوید: هرکو که دورماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش مهربان تو نیز از این قاعده مستثنی نبودی.
آه ازاین دوستان که هریک ساز خود را می زنند این یکی نی ،آن یکی طعنه به بلبل را می زنند بگرفته دلم از این دنیا، از این دوستان پر مدعا آزرده ام از این خنجرها سوی دوستی گشته رها خواهم که بار بندم از این دیر خراب از بس که عشقم به دل گشته بی انتها اما بی ثواب خدایا ،مهربانا، با که گویم من درد خویش با که گویم سوز درون سرگشتگی بیش از پیش یاد دارم عشق من پاک است و بی دریغ خون دوستیش در رگهای من غلیظ است نه رقیق خدایا،مهربانا،منیرا التهاب غمش را چه کنم دوستیش را جایی دیگر نتوانم برد، حجمش را چه کنم گل نرگس ،زنبق دلم شقایق گشته است از حسرت تو باغ دلم گلستانی از علایق گشته است مهربانا ،مهربانی و صفای تو کجاست؟ گوشه ای خالی در دل دریای تو کجاست؟ مروارید عشقت در کدامین صدف گم گشته است؟ اقبال وصل من در قله کدامین کوه قاف گشته است؟ مهربان من دوستی یکی هست و یکرنگی نکو تا به کی آیم در برت وآنگه شوم سو بسو مهربان آرامش در کدامین قاموس تو دارد نشان ؟ تا چه زمان می باید این دل از بهر تو خون باشد فشان؟ مهربان ، در نظر من نگار بود با تو رقیب! روح تو حلول یافت در نگار یالالعجیب! از چه افتادم از نظرتو اینچنین از کجا فروآمد آوار دوری اینچنین اکنون افتاده ام چو مرغی در قفس نفسم در سینه خانه گشته حبس حبس خدایا مهربانی تو، مهربان من کجاست؟ رحیمی و کریم ،آرام جان من کجاست؟ خواهم که مست باشم فارغ از دو جهان ُرک گویم حرف دل ،حرف این بی نشان مهربان مست چشمان تو هستم مستِ مست اف بر جهان بی مهربان هرچه هست، هست