مگه بازم آرزو دارم من؟!!!
امشب باز هم آسمان تماشاگه من بود. صاف و پر ستاره. قاصدکی آرام نگاهم را دزدید. آن را گرفتم، نگاهش کردم. دوستی داشتم که میگفت اگر آرزویی را آرام به قاصدک بگویی و بعد در باد رهایش کنی حتما برآورده میشود! او به قاصدکها ایمان داشت.باد با عجله دوید. انگار باز دنبال کفشهای قاصدک میگشت! آهای قاصدک سر به هوا، چشمک کدام ستاره مجذوبت کرد؟؟
خواستم این بار برای یک بار هم که شده، من از قاصدک بپرسم آرزویت چیست؟
دست و پایش را گم کرد. آرام گفت
دوست دارم دستانم در دستهای خورشید باشد. میدانی چرا؟ چون دستهای او در دست خورشید است!!! چه آرزوی نابی
از باد هم پرسیدم. سریع وزید و گفت
الان فقط میخواهم کفشهای قاصدک را پیدا کنم
از آسمان پرسیدم. گفت
همیشه او به من نگاه کند
از ستاره پرسیدم. گفت
همیشه برایش چشمک بزنم. چون فقط ستارهها هستند که از چشمک زدنشان منظوری ندارند
از من پرسیدند.
گفتم
گفتم ...همیشه...همیشه شب باشد! آن هم یلدایی
راستی امشب میخواهم به صید ستارگان بروم. پیغامی برای ماه نداری؟؟؟
اشک رازی است...
می دونی چرا وقتی گریه می کنی آروم می شی؟
چون اشکای گرمت قبل از این که از مجرای چشم سرازیر بشه یک سری به قلبت می زنه. بعد قلبت که داغه حرارتشو می ده به اشکات و اشکات گرم می شن. اونوقت اشکات سرماشونو می دن به قلبت. این جوریه که اشکات گرم می شن و قلبت سرد و آروم