دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

تو یه شب مهتابی به دنیا اومد
به خواست خودش نه
به دستور خدا
عادی نبود
معلول بود
ویلچر
همیشه دلش میخواست بدونه بالای پله ها چیه
که همش مردم ازش میرن بالا
اون نمیتونست بره
یه بار خواسته بود بره بالا
ولی..........
صورتش زخمی شده بود
اونقدر تو این حسرت موند
تا آخر مرد
به تنها آرزوش هم نرسید
با یه دل پاک
حیف شد
 
 پروازتان بلند
 
 
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت؟


جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم
تو تنها نیستی تو کوله بارت عشق میزارم که بگذری
قلب میزارم که جا بدی
اشک میدم که همراهیت کنه
و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد