گذر سرد باد از کوچه تنهایی و وحشت، گریز برگها را به همراه داشت
و در گوشه ای از دیوار کاهگلی باغ، نقش دستانی پر از خواهش،
چشمان رهگذران را لحظه ای به سوی خود می کشاند.
تا رسیدن اشکهای آسمان به زمین فرصتی بیش نمانده
و فراموشی دستان خالی
فراموشی احتیاج
فرصتی کمتر از یک نفس
********************************************
از جنس شقایق پر داغم
و قلیم به نازکای حریر محبت
و انتظار و صبر را در نگاه خسته ام دریاب
که چه منتظر به کاخ بلند آرزوهایت می نگرد
برای این نگاه های منتظر چه ارمغانی خواهی داشت؟
********************************************
آتش احتیاجم را دیرگاهی است که در زیر خاکستر خاموشی پنهان کرده ام
تبخیر اشکهای نیازم را پرندگان تماشا بر بال ابرها به نظاره نشسته اند.
و شبهاست که دیگر عکس رخت بر تصویر مهتاب نمی درخشد
آنرا در قاب چشمانم پنهان کرده ام
تا نقش نگاهت بر تار قلبم حک شود
تا تو را از من نربانید
نامردمان عصر...