قصه از عشق می خوانم
تو اکنون قصه پرداز منی افسانه ام بشنو
تو اکنون مرحم راز منی افسانه ام بشنو
تو می دانی زمانی کولی دیوانه ای بودم
خوش و سرمست بودم
و فارغ از همه جور جهان بودم
به هر جا خوب رویی بود و دامی داشت
من از دام عشق خوب رویان در هزر بودم
و دایم در سفر بودم
که روزی مرغکی بی جفت بر بام دلم در زد
و با دست محبت بر دلم در زد
نگاهی کرد و آغوش مرا غرق محبت کرد
و من در خواب چشمانش فرو رفتم
در آنجا صد هزار افسانه می دیدم
و هر افسانه را صدها هزار بار می خواندم
قلب من گواهی داد که او تنهاست
که او هم چون تو تنهاست
از این رو قلب پاکم را که تنها هستیم بود
برایش هدیه آوردم و آن را با سرود گریه آوردم
ولی افسوس که تو تنهای تنها نبودی
فکر می کردم تو بودی قصه پرداز دل تنگم
و چون من کولی صحرا نبودی فکر می کردم
از این رو شادمان گشتم برایت شادمانی آرزو کردم
و از سر کوی تو برگشتشم
تو گفتی برو به ماهروی دیگری رو کن
برو به شاهروی دیگری خو کن
ولی افسوس که ای زیبا ندانستی که من با هوریان آسمان هم خو نمی گیرم
دلم تنها غریبان بی کسان آوارگان
را دوست می دارد
و هر شب تا سحر در پای آنان اشک میریزد
تو هم گه روزگاری بی کس و بی آشنا گشتی
شکسته خاطره و افسرده و دل مبتلا گشتم
به سوی دشت ما برگرد
برایت باز می خوانم سرود آشنایی را
و از دل می برم افسانه ی تلخ
جدایی را 
فاطمه
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1386 ساعت 08:23 ق.ظ