دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

اول

من با لحظه ها گم میشم توی یه عالمه خورشید که دارن آروم آروم دل منو میسوزونن
آره گم میشم بین مردمی که اصلا هم دبگر رو نمیشناسن اصلا نمیدونن آدم کیه چیه آدم چی هست . بین آدمان .
دیگه ادما زمان رو هم گم کردن فقط عجله میکنن تا خورشید نرفته استفاده رو از اون زمان ببرن فقط لحظه براشون مهمه.
یه روز پاشو برو میدون شهرتون بین آدما. مثل مورچه ها این ور اون رو میرن راه میرن راه میرن . آره کار دارن کار دارن . اما اگه یه ذره دقت کنی میبینی فقط به یک چیز فکر میکنن به یک چیز نگاه میکنن. اطرافیان رو سبب روزی خودشون میدونن . مردم نمیبینن . فقط دویدن دویدن تا به شب برسن و اون روز مثل روزهای مکانیکی دیگشون بگذره و شب مثل یه گوشی موبایل شارژ بشنو واسه تکراری از روزهای معمولی خودشون راه برن راه برن . راه میرن پشت میز. راه میرن پشت فرمون ماشین . راه میرن راه میرن مثل ساعت که عقربه هاش همیشه از روی یک عدد تکراری به تکرار رد میشه و میگذره آره راه میرن راه میرن.




دوم
باید روزی رو معلوم کنیم برای تعیین اینکه، توی دنیای خاکی کارنامه ما خوب شده یا بد.
ما برای خودمون هم باید یه پایان داشته باشیم مثل روزهای هفته که جمعه پایانش.
روزی با صبح آرام ولی بعد از ظهری دلتنگ و خفه.
بشینیم ، تموم کنیم ، فکر کنیم ، تجسم کنیم ، کجا
گوشه تاریک از دل کوچیکمون اونجا که همیشه ساکت میشینیمو شاید با خفگی گریه میکنیم. داد میزنیم . با مشت میکوبیم به دیوار دل سنگمون . آره همونجا
تموم کنیم که آخر، امروز پایانه ما چی شد.
فکر کنیم که با خودمون هم رو راست بودیم . به خودمون دروغ گفتیم. خودمونو خر کردیم.
تجسم کنیم که همه چه جوری ما رو میبینن. فرشته ایم ، حیوونیم ، سنگیم ،
واسه خودمون همیشه یه پایان با قیامت داشته باشیم.
قیامت به رنگ مشکی مایل به فرمز از آتش.




سوم
بابام به من میگه برای رسیدن و جلو زدن از این چرخ زندگی مجبوریم بدویم .
بدویم تا زیر دستو پای این چرخ ریز ریز و بی آبرو نشیم. مجبوریم تن بدیدم به همه اون چیزی که نمیخوایم .
آره این حرفهارو بابام گفته با یه مجبوریم .
میبینید چفدر حرفه
مجبوریم
این حس رو بابام از بچگی داره چون مجبور بوده .
اول گفتم نه من مجبور نیستم انقدر میدوم تا برسم به اون چیزی که دیگه مجبور نباشم . خودم بگم . آره نه آره نه
بابام راست میگفت ، مجبوریم
نشد که من دیگه مجبور نباشم
آره منم دیگه مجبورم که مجبور باشم که برسم جلو بزنم .



چهارم
روزگار بد رنگ پر گناه مار کاشته بین این همه نگاه
از من و ما ساخته یه مجسمه مارو ساخته غیر آدم غیر همه


شاید یک کمی خاکستری----------گوشه ای شاید رنگی------- با یک دنیا دلتنگی


پنجم
من مثل یک برگ زرد پاییزیی هستم که خودش رو برای رسیدن به مرگ آروم آروم از درخت جدا میکنه و یواش یواش پایین میاد تا روی زمین پارک یا شایدم کنار جوب یا پیاده رو زیر پاهای آدمها خورد و ریز ریز بشه و تو پاییز یک پایان خوش رو رقم بزنه.
پایان هر ستاره---------روزی نو و دوباره--------روزی به رنگ آبی
انگار ستاره خوابی



ششم
ای گوشه ی تنها با ما ساز سادگی بزن تا در این چند لحظه ساکت تنها یک رنگی را ببینیم. تنها سفید. تنها سیاه یا تنها بین هردو. تنها تنها ازهمه جسم و سایه فقط تنها مثل خورشید . تنها مثل ماه. نه ماه نه ماه نه



هفتم
دست را بگیر و تا انتهای بودن پرواز کن . رج رج ابرها گویای زندگی ساده سفید هستند.
انتهای بودن سقفی دارد آسمانی که هر سکوت آن را می شکند و طوفان را تا شروع یک باران آغاز می کند.
انتهای بودن همین الان ماست
انتهای بودن شاید مرگ ، آغاز راه بودن ماست.



هشتم
خودتو تو کوچه پس کوچه های این راه هدف دار گم نکن . شاید دیگه کنار این راه هدف دار که یه جاده خاکی هم هست مال تو نشه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد