دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

مسافر....

مسافر......
...کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ که‌‏‎ ‎دنبال‌ خدا بگردد؛

و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود ‏برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و‏‎ ‎کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.

مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت:

چه‌ تلخ‌ ‏است‌‏‎ ‎کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛

و درخت‌ زیر لب‌ گفت:

ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و‏‎ ‎بی‌ ره آورد ‏برگردی.

کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.

مسافر‎ ‎رفت‌ و گفت:

یک‌ درخت‌ از راه‌ ‏چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است،

او هیچ‌گاه‌ لذت‌‏‎ ‎جست‌وجو را نخواهد یافت.

و نشنید که‌ درخت‌ گفت:

‏اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز‎ ‎کرده‌ام‌

و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛

جز آن‌ که‌ باید.

مسافر رفت‌ و ‏کوله‌اش‌‏‎ ‎سنگین‌ بود.

هزار سال‌ گذشت،


هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ،
هزار سالِ‌ بالا و پست‏‎.

‎مسافر بازگشت.

‏رنجور و ناامید.

خدا را نیافته‌ بود،

اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود‏‎ . ‎به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید.

جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از ‏آن‌ آغاز کرده‌ بود.

درختی‌ هزار‏‎ ‎ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.

زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

‏مسافر‎ ‎درخت‌ را به‌ یاد نیاورد.

اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت:

سلام‌ مسافر، در‏‎ ‎کوله‌ات‌ چه‌ ‏داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.

مسافر گفت:

بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام،‎ ‎کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

‏درخت‌ گفت:

چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری،‏‎ ‎همه‌ چیز داری.

اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی،
در
کوله‌ات‌ همه‌ ‏چیز داشتی،

غرور‎ ‎کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست.

و‎ ‎قدری‌ ‏از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت.

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد

و‏‎ ‎چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و ‏گفت:

هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای،‎ ‎این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت:

زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ ‏در خودم.

و پیمودن‌ خود،‏‎ ‎دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست‎.‎

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد