خسته ام از حرفهی بیهوده
از کلماتی که بین فاصله هی ما به هدر می روند
از دقیقی که با خشم می گذرند
خسته ام از تکرار لحظات بی عاطفه بودن
از خنده هی سرخی که از لبانمان به زردی می روند
از کوچ بی رحم سر مستی هی کودکانه
من خسته ام . حتی از خسته بودن هم خسته ام .
کودک احساس من اکنون پیری ناتوان است
عصیی در دست ... قدم هیی کوتاه... به تنهیی قدم بر می دارد
آرام آرام.. پیر و ناتوان .. بی شور زنده بودن.. بی اشتیاق دیداری گرم و تازه
کودک احساس من اکنون پیری ناتوان است
حتی توان نیم نگاهی به راه مانده را ندارد
خستگی گذشته .. سنگینی حال .. دوری ینده..
او را خمیده کرده است .
او خسته است ...
خسته از دقیقی که .....
سلام دوست عزیز اگر مایل به تبادل لینک هستید در قسمت نظرات برای ما پیغامی بگذارید.
با تشکر ( ما که مایلیم )
سلام . خوبی؟ وبلاگ عالی و قشنگی داری . راستی دوست داشتی بیا وبلاگم و نظرت رو بگو . موفق باشی