دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

*.*.*.Once I knew thedepth where no hope was and darknees lay on the face of all things.Then love come and set my soul free .Once I fretted and beat myself againstThe wall that shut me in .my life was withoutA past or future and death a consummation devoutly to be wished .But a little word from the fingers of another feel into my hands that clutched at emptiness and my heart leaped up with the rapture of living I do not know the meaning of darkness but I have learned the overcoming of it.                                                            

0*0*0*(به عمق نا امیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود،بر همه چیز کشیده بودم که عشق از راه رسید

 

 و،روح مرا رهایی بخشید .فرسوده بودم و خود را به دیوار زندان می کوبیدم .حیاتم تهی از گذشته و عاری

 

 از آینده بود و مرگ،موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم .اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری

 

ریسمانی شد،در دستانم ، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم باشور زندگی شعله ور شد .معنای تاریکی را

 

نمی دانم، اما آموختم که چگونه،بر آن غلبه کنم !)*0*0*0

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد